نویسنده: توماس پیترسون
مترجم: دکتر عباسعلى شاملى
درست چند روز پس از دفاع از پایاننامهى دکترى و ماندن در شهر مونترال در کشور کانادا بود که در جستوجوى برخى از مقالات علمى متناسب با حوزهى تربیت اخلاقى، دینى و معنوى بودم. به بسیارى جاها سر زدم و مقالات فراوانى دیدم، از آن میان، مقالهى توماس پیترسون، همین نوشتارى که برگردان فارسى آن را پیشرو دارید، نظرم را به خود جلب کرد. موضوع را با استاد راهنماى پایاننامهام دکتر لین در میان گذاشتم. او نیز سفارش کرد که این مقاله را با دقت بخوانم و به فارسى ترجمه کنم. وى همچنین از من خواست مقایسهاى مفهوم شناختى و مصداق یافتى روى واژههاى روح و معنویت در قلمرو آموزش و پرورش با دو رویکرد اسلامى و غربى داشته باشم و نقطههاى پیوند و جدایى آنها را بازیابى و برجسته کنم. تا اینکه پس از بازگشت به میهن اسلامى بالاخره توفیق یار شد و توانستم این مقاله را ترجمه کنم و خود را در حال و هواى گرایشهاى معنویتگرایانهى غربنشینها قرار دهم. شما خوانندهى محترم نیز این برگردان را با این نگاه دنبال کنید که وقتى غربىها از معنویت سخن مىگویند، چه چیزى در ذهن دارند؟ آنان به ویژه در آموزش و پرورش مىخواهند فراگیران را با چه شاخصها و ویژگىهایى تربیت کنند. آنان هم مانند ما در بسیارى جاها از جمله در قلمرو آموزش و پرورش دغدغهى افت معنویت دارند. براى ما برگردان فارسى این مقاله نقطهى آغازى خواهد بود که ببینیم در فرهنگ اسلامى و دینى و نیز در جامعهى اسلامى ما با این واژهها چگونه برخورد شده است؟ من از خود حرفى نزده و نقدى به بر آن نیفزودهام. اما کوشیدهام زمینهساز بستر یک پژوهش تطبیقى باشم که در آیندهاى نه چندان دور شاهد آن خواهیم بود. در خلال این مقال در مىیابیم که گمشدهى غربىها در باب روح، معنا و معنویت چیست؟ آیا دغدغهى ما و آنها یکى است؟ با هم این مقال را پى مىگیریم.
با یک سرکشى کوتاه و بىآن که لازم باشد فردى در راهروهاى مدارس، خیلى زیاد و طولانى راه برود، در خواهد یافت که (در مدارس) چیزى کاملاً به خطا است. ما در بین دانشآموزان خود در جستوجوى شور و اشتیاقى براى یادگیرى هستیم که پیش از ورود به مدرسه واجد آن بودهاند. در برابر، دور شدن از آموزش رسمى و دور افتادن از دل و جان دانشآموزان را کارى بىارزش و یله و رها مىدانیم. بسیارى از اوقات دانش آموزان بسان مصرفکنندگان سرگردان و منفعل ویترنهاى خرید (2) مجموعه بزرگ (3) آموزش و پرورش هستند. آموزش و پرورش به جاى اینکه وسیلهاى براى شفافسازى تجربه عمیق دانشآموز باشد راهى براى کسب نمره و رتبه است. نابهنجارى مشترک آموزش و پرورش امروز همان خلأ شناخته شده در تجربه مربیان و متربیان است.
این نوشتار به کشف مسائل پیچیدهاى در آموزش و پرورش معاصر مىپردازد که حول نارضایتىهایى که آموزگاران و دانشآموزان در ارتباط با آموزش و آموختن، چه از یکدیگر و چه از خواستههاى خود، تجربه مىکنند، دور مىزند. علاوه بر این، همین نوشته مفهوم روح (4) را به گونهاى که به کارکرد تعلیم و تربیتى و نقش آن بر آموزگاران و دانشآموزان پیوند مىخورد، به بررسى مىکشد. این پژوهش همچنین بدست دهندهى یک سیر و گذر شخصى است که فهم من (مؤلف) را نسبت به بحران موجود در برابر دانشآموزان، مربیان، ملت ما و نقش حیاتى که روح در بازسازىهاى آموزش و پرورشى ایفا مىکند، ژرف نموده است. بررسى فقدان روح، تنها یک راه براى درک قلمرو آموزش و پرورش عقلى ـ نوین (5) و نقشى که این حال و هوا بر زندگى دانش آموزان و آموزگاران دارد، مىباشد. «روح» به عنوان کارکردى از آموزش و پرورش مطمئنا ایدهاى نو نیست و طى هزاران سال توسط مؤلفان (گوناگون) توصیف شده است. با این حال، در خلال دهههاى پیش از دههى 1990 فقدان گفتوگوهاى جدى روى این موضوع مشهود بوده است. واژههایى همانند «روح»، «معنویت» (6) و «راز حیات» (7) در آموزش و پرورش سکولار یا گفتمان جدى، نامتناسب تلقى شده بود اما همین واژهها در زندگى معاصر و از جمله آموزش و پرورش به طور فزایندهاى همگون و متناسب تلقى شدند. در زمانهاى اخیر دانشمندانى پیدا شدهاند که با صراحت و برجستگى تمام از اشراب و داخل سازى روح (معنویت) در قلمرو آموزش و پرورش سخن گفتهاند. فهرست نام کسانى که در این باب نقشى داشتهاند، عبارت است از: پارکر پالمر، (8) دیوید پرپل، (9) ران میلر، (10) جان گاردنر (11) و توماس مور. (12) ما (در این نوشته) آن دسته از پیامدهاى فقدان روح را که با نابهنجارى نظامهاى آموزشى و پرورشى پیوند خورده است، مورد توجه قرار خواهیم داد.
بیایید پیش از هر چیز براى درک بهتر اهمیت و پیوند عمیق واژههاى «فقدان روح» (13) یک چارچوب مفهومى بدست دهیم. از آنجا که (واژهى) روح بیشتر با تخیل سر و کار دارد، کسى نمىتواند به طور دقیق آن را تعریف کند. آقاى توماس مور، در کتاب خود زیر عنوان نگهدارى و مراقبت روح، (14) روح را نه به عنوان یک شىء که به عنوان کیفیت یا حالتى براى تجربهى تمامیت زندگى تعریف مى کند. (15) روح (در این تعریف) با ابعادى از تجارب زندگى پیوند خورده که در برگیرندهى ژرفا، عشق (مهر)، تعلق، دل و رشد شخصى است. روح با علم حضورى بهتر شناخته شده (معروفیت بهترى مىیابد) و عبارت است از چیزى که صداقت و عمق معنا به تمامى ابعاد زندگانى ما مىدهد. مور، پیوستگى طبیعى روح را بدینگونه شاخصگذارى مىکند که با همهى ابعاد زندگى ما، از یک گفتوگوى رضایتبخش گرفته تا تجارب واقعى و صادقانهاى که در حافظهى ما مىماند و با دلمان تماس مىیابد، در ارتباط است. روح هنگامى بروز و تجلى مىیابد که ما حرکت یا عمق چیزى را احساس و تجربه مىکنیم مثل وقتى که غذاهاى خاصى را مىچشیم یا به یک قطعه موسیقى شورانگیز گوش فرا مىدهیم. تجلى دیگر روح هنگامى است که ما عشق، صمیمیت و وفا و حضور جمعى بىآلایشى را تجربه مى کنیم.
براى اینکه موضوع روح در تعلیم و تربیت را به پژوهش بکشیم، پیش از هر چیز باید بدانیم که روح کارکردى از روششناسى، استراتژى و یا حل مسأله نیست. باور اولیه در آموزش و پرورش امروز این است که اگر چیزى خطا باشد پس باید آن را تصحیح نمود. به روح نمىتوان به عنوان چیزى که نیازمند تصحیح است، نگاه کرد؛ بلکه باید روح را چیزى دانست که نیازمند توجه و مراقبت شخصى مستمر، هم در تفاصیل ریز ابعاد معمولى زندگى است که به زندگى عمق و معنا مىدهد، و هم در تصمیمهاى کلانى که زندگىهاى ما را متحول مىکند. منظور من از این تعبیر این است که روح نیازمند مراقبت و شکوفایى است نه نیازمند درمان براى رهایى از یک آسیب.
قرار است روح در مرکز فرایند یادگیرى یافت شود. هنگامى که روح مورد مراقبت و توجه ویژه قرار گیرد تعلیم وتربیت با نشاط و برانگیزاننده خواهد بود و این همان روند رایج پیش از ورود ما به ورطه سفر تعلیم و تربیتى رسمى است. این سرچشمهى همان چیزى است که ما آرزو مىکنیم آموزش و پرورش باید چنان باشد. احیاى روح در آموزش و پرورش بر معنایى عمیقتر از یادگیرى و دانستن متمرکز است که نه تنها کارکرد عقل بلکه کارکرد تمامى ابعاد ماهیت انسان با لحاظ احساسات و تخیلات است. روح ما سرچشمهاى است که یادگیرى عمیق از آن بیرون مىتراود. آوردن روح به مرکز فرایند آموزش و پرورش به یادگیرى معنا و حیات مىدهد و دانشآموزان را دعوت مىکند که خود را در آن دسته از تجارب یادگیرى داخل کنند که از رویه خود آنها و نه راهى که دیگران پیش پایشان مىگذارند، نشأت مىگیرد.
تعادل بوم شناختى (16) که ما درون و همراه زندگى خود جستوجو مىکنیم به بهترین شکل ساحت روح را توصیف مىکند. روح چیزى است که ما را با هم نگه مىدارد. روح تکانه و انگیزشى (17) است که با تکیه بر آن، ما در جستوجوى شناختن و شناخته شدن (چنانچه دوست داریم)، بر مىآییم. روح ما را بر آن مىدارد که بیابیم چرا ما این جاییم و چگونه مىتوانیم با این جهان سازگار شویم. روح ما را وا مىدارد که در تمامى روابطمان در جستوجوى معنا باشیم. روح به ما مىگوید که ما چه کسى هستیم، نه به عنوان دانشآموزان متوسط یا ممتاز، که به عنوان موجوداتى که با مهر و محبت به هم پیوستهایم.
در آموزش و پرورش نوین، روح غالبا از یاد رفته است. بدون تقدیر از روح، یادگیرى احمقانه، منقطع، بى ارزش و مسدود شده است. هنگامى که روح نادیده انگاشته شود، دانشآموزان به ظرفها یا رباطهاى مکانیکى خودکارى تبدیل مىشوند که انتظار مىبرند اذهانشان با دانش آموزگاران پر شود. تمرکز بر موضوع فقدان روح در آموزش و پرورش ما را بر آن مىدارد که به آزمون ناپیوستگى، جداشدگى و نارضایتى آموزگاران و دانشآموزان بپردازیم.
این نوشتار بر عبارت «مراقبت روح» (18) که برگرفته از کتاب توماس مور با همین نام است، متمرکز خواهد شد. زمینه و چارچوب پژوهش ما این است که چگونه گروهها و مجتمعهاى آموزشى و پرورشى پیوستگى، با هم بودن و ایجاد روابط من ـ تو (19) را بر مى انگیزند، (20) روابطى که بر اساس تقدس زندگى انسان و عشق و محبت غیر مشروط شکل مىگیرد. مشخصتر آنکه، این نوشته در صدد آزمون این نکته است که چگونه مؤسسات (آموزشى و پرورشى) ابعاد «روح» را از طریق سطوح عمیق تعلق و وابستگى، ارزشگذارى مىکنند. این مقاله به مقایسه و تقابل جوامعى مىپردازد که برخى فردیت، اتصال و تعهد (حس همدردى) (21) را ترویج و بعضى دیگر رقابت، عینیت و تشخص (22) را بر مىانگیزانند.
با هدف آنکه فهم خود از ویژگىهاى روح را در تمامى مرحلههایش بهینه سازیم، مىکوشیم ببینیم روح در دو بستر آموزشى و پرورشى باستان و معاصر چگونه مورد توجه قرار گرفته است. چنین کاوش و آزمونى ممکن است به ما دیدگاهى در مورد همگونسازى روح با زندگى براى اینکه زیستمان زیستى رضایتبخش باشد، بدهد. در راستاى آزمون این فرهنگها و بسترهاى آموزشى و پرورشى ممکن است بکوشیم تا به گونهى گستردهاى عرصههایى را تفسیر کنیم به این امید که کاربردهاى روح را به دست آوریم. این پژوهش در صدد نیست که صریحا یک نوشتهى تاریخى باشد بلکه مىکوشد ابزارى براى تعمیم موضوعاتى باشد که در بسترهاى آموزشى و پرورشى و فرهنگى یافت مىشود.
بیایید در آغاز آموزش و پرورش اسرائیل باستان را به آزمون بکشیم. (حضرت) ابراهیم علیهالسلام در آغاز هزارهى دوم پیش از میلاد پایهگذار آیین یهودیت شد. (23) پس از (حضرت) ابراهیم، فرزندش (حضرت) اسحاق، (24) و سپس فرزند دیگرش (حضرت) یعقوب، (25) که بعدها به اسرائیل (26) تغییر نام یافت و 12 پسر (که به عنوان 12 قبیله اسرائیل شناخته مىشدند) داشت این اعتقاد را به یادگار گذاشتند که اینان از جانب خداوند برگزیده شدهاند تا با او رابطهاى ویژه و پایدار داشته باشند. فرزندان اسرائیل (27) (بنى اسرائیل) عمیقا باور داشتند که آنان گروهى برگزیدهاند که دست تقدیر، خوشبختى برخوردارى از نسلهاى پایانناپذیر را براى آنان رقم زده است. این باور که آنان مردمانى «برگزیدهاند»، (28) ایشان را بر آن مىداشت که فرهنگ و عقاید خود را در فرایندى به فرزندانشان منتقل کنند.
تاریخ یهودیت و یهودیان، داستانى طولانى و پیچیده است و به دقت نمىگوید که چگونه این فرزندان آموزش داده و تربیت شدند. دغدغهى اصلى اسرائیل (بنى اسرائیل) این بود که میراث و هویت ملى خود را ابقاء کند. قلب (محور اصلى) برنامهى (29) آموزشى و پرورشى آنان نخستین پنج کتاب حقوقى ایشان بود که توسط (حضرت) موسى علیهالسلام تألیف و تورات (30) نام گرفت. (31) آموزش و پرورش اینان هماره با تورات که حاوى قصهى بنى اسرائیل بود، آغاز مىشد.
در اثر تجربه و تقلید، فرایندى از یادگیرى پیدا شد که براورندهى نیاز آنان براى انتقال میراث، اخلاق، ارزش ها و مأموریت ویژهى آنان بود. چه بسا آموزش در بین آنان طى مراسم مذهبى ذکر (32) شکل مىگرفت که داراى زمینهاى بود که به هدف برانگیختن علاقه، کنجکاوى و حس اعجاب و شگفتى بچهها ایجاد شده بود. آموزش مناسک در موسمهاى آموختنى به تدریج به صورت داستانسرایى و قصهگویى در آمد. ماجرا چنین آغاز مىشد که همیشه کودک سؤالى مىکرد و بزرگترى هم در قالب یک داستان به او پاسخ مىگفت. البته این داستان یک داستان معمولى که فقط پاسخ کنجکاوى کودک باشد، نبود بلکه داستانى بود که براى انتقال این پیام که بنىاسرائیل مردمانى ویژه و داراى مسؤولیتها و نظام ارزشى معینى هستند که هدف خاصى را دنبال مىکنند، پرداخته شده بود. یوشع (33) یکى از این داستانها را باز مىگوید که بیانگرگذار بنىاسرائیل از رودخانهى اردن براى تسخیر «سرزمین موعود» (34) است. از وسط اردن جایى که موعظهگران مىایستادند، دوازده سنگ بردار و به همراه خود ببر و در جایى بگذار که امشب در آن بیتوته مىکنى. (35)
قرار بر این بود که سنگها (ى دوازدهگانه در عبارت فوق) یک تجدید خاطره باشند، و اعتراف به شهادتى که بعدها دستاویز فرزندان آنان قرار گیرد.
او به بنىاسرائیل چنین گفت: «در آینده هنگامى که نوادگان شما از پدرانشان مىپرسند: «این سنگها چه معنایى مىدهند؟» به آنان بگویید: «اسرائیل از رود اردن اما بر زمینى خشک گذشت.» چرا که، ربّ شما خداوند، رودخانه را در برابر شما خشکاند تا اینکه شما از آن گذشتید. ربّ شما خداوند، با رودخانهى اردن همان کرد که از این پیش با دریاى سرخ کرده بود. او دریاى سرخ را در برابر ما خشکانید شاید تمامى ساکنان زمین بدانند که دست خداوند قدرتمند است و شاید شما نیز هماره از ربّتان، خداوند، بترسید.» (36)
به عنوان یک فرایند آموزشى و پرورشى، بنىاسرائیل روى برانگیختن شور و اشتیاق فرزندان خود سرمایهگذارى کردند تا در لابهلاى اسرار موجود در یک کومهى سنگ جاى گیرد. گذر زمان، بخش مهمى از این فرایند بود چرا که بزرگترها ناچار بودند منتظر بمانند تا اشتیاق و شور فرندانشان به راز (موجود در سنگها) تعلق بگیرد. هنگامهى آموزش تنها زمانى سر زد که اشتیاق کودک وى را بر آن داشت که بپرسد: «این سنگها چه معنایى مىدهند؟» همانند کسى که مىخواهد رازى را بداند، کودک به طرف بزرگسالى مىآمد و مىخواست که بخشى از راز باشد. چه بسا آموزش، ادارهى تیزهوشانه یک راز، یا توانایى نگهدارى آن و بالاخره آگاهى از زمان درست و به موقعى که مى توان آن را آشکار نمود، بود.
بزرگسال در حالى که مىخواست با شور و شوق به سؤال او پاسخ بدهد، به گونهاى مشخص مىگفت: «به من اجازه بدهید برایتان داستانى بگویم.» داستانسرایى با حالتى از شور و شوق و همراه با پیام و معنا، تخیل کودکان را بر مىانگیخت و بسترى مىشد که کودکان به «خانه و زادگاه اسرائیل» (3 7) کشانده شوند. این داستانسرایى ابزار تبیین سنتهاى فرهنگى و مذهبى مىشد و ایمان و اعتقاد کودکان را نسبت به سنتها شکوفا و عمیق مىنمود. این شیوهى تبیین، با اهمیت دانشى که قرار بود انتقال یابد، همگون بود. قصهگویى هنگامى به اوج مىرسید که گویندهى داستان آماده مىشد که راز را به بچه بگوید. قرار نبود که داستان کمّى، جهانى و فشرده شود بلکه داستان مىبایست ابعادى از درد انسان، مرهم آن و صفات ملکوتى را که در ذات خدا بود، برجسته کند.
اکنون دانستن راز به این معنا است کودک عضوى از جامعهاى است که داستان متعلق به آن است و از اینرو، وى مسؤول است که داستان را زنده نگه دارد. این شیوه براى زنده نگه داشتن سنتهاى فرهنگى و دینى به کار مىرفت. بدین صورت که این سنتها را در زمینه و بافت عینى جاى مىداد و قالبى براى ارجاع به وجود مىآورد. این روش همچنین براى ارائهى یک شاخص و معیار عمومى در زندگى انسان که نه براساس ایدههاى قدرت سلطهجو و تأیید القائات تحمیلى که بر مبناى شاخصى که قدرت را براى آنان که گمراه بودهاند و مىخواهند دلهایشان را در گرو جامعه بگذارند، به کار گرفته مىشد.
به نظر مىرسید که جامعهى اسرائیلى ابعادى از زندگى روزمره را ارزشمند مىدانست که در ارتباط با روح باشد. مناسک «ذکر و یادآورى» (38) از ارزشگذارى آنان نسبت به زندگى جمعمدار که همگون با نیاز آنان به زنده نگاه داشتن سنتهاى فرهنگى و دینى بود، سرچشمه مىگرفت. ذکر روشى را توصیف مىکرد که ارتباطات میراث خدامحور آنان را شکل مىداد و بستر و زمینهى درد و دشوارى را که آنان متحمل مى شدند، فراهم مىآورد. از خلال این داستانهاى دخیل و تجارب ناب، راهى از شناخت باز مىشد که آنان را به سمت ارتباطات عمیق با خانوادهها، جامعهى یهودیان و خدا رهنمون مىساخت. روح هنگامى شکوفا مىشود که رابطه با خانواده و جامعه به جاى آنکه بر ترس یا تهدید مبتنى باشد بر شور و اشتیاق به تقدس رابطهها متکى باشد. براى چنین جامعهاى، فرایند (عمل)، جنبههایى از آموزش و پرورش را لحاظ و برجستهتر کرده، که روح را تکریم و شکوفا نموده است؛ جنبههایى همانند احساسات، مهر و رحمت، بهبود و سلامتى، تعلق و بىهمتایى.
در گام بعدى ما به ملاحظه و بررسى دولت اقتدارگرا و سلطهجوى اسپارت (39) و ماهیت آموزش و پرورش آن در حدود 550 پیش از میلاد خواهیم پرداخت. اسپارت نمونهاى از یک دولت بود که بر تربیت نظامى، کاربردى، کارامد، و نظاممند پافشارى داشت. از آنجا که آنان معتقد بودند که رستگارى و فلاح آنان بر سلطهى نظامى استوار است، رشد و توسعهى فکر و هنر (در بینشان) کم ارزش بود. به دلیل هویت نظامىگرى دولت اسپارت، قانون اسپارتى لیکورگوس (40) اشتغال یک مرد اسپارتى را محدود و منحصر به نظامىگرى مىکرد و وى را از پىجویى سایر شغلها باز مىداشت. جامعهى نخبگان نظامى تبلیغ کنندهى سیستمى بود که نژادگرا، داراى واکنش سلطهجویانه، تمامیتخواه و ضد فکرى (41) بود. چنین رویهى تمرکز آموزش و پرورش بر تربیت نظامى به کلى در جوامعى که اقلیتى نخبه در آن حکم مىراند، هرگز غیرمعمول نیست. آموزش و پرورش نظامىگرا ابزارى است که از طریق آن منافع ملى آنان تضمین و تأمین مىشود. آرمان تمامیتخواهى اسپارتى رویهاش این بود که کودکان را به گونهاى تربیت کند که سرشار از روح میهن دوستى و در خدمت پلیس (دولت) باشند. تمرکز اسپارتیان بر تربیت نظامى، چونان افراط آمیز بود که جرالد گوتک (42) آموزش و پرورش اسپارتى را ابزارى براى تبدیل جوانان به بردگان سامان یافته (43) توصیف مىکند. (44) آرمان تمامیتخواه اسپارتى بنایش بر این بود که دولت را محور عاطفه و دلدادگى جوانان قرار دهد. آموزش و پرورش به گونهاى برنامهریزى شده بود که فرآوردهاش سربازانى باشد که تماما در اختیار اراده پلیس قرار گیرند. (بدین ترتیب) سربازان، افراد جدا از هم تلقّى نمىشدند بلکه ملک پلیس به حساب مىآمدند.
به کارگیرى قدرت مطلق بر روى پسران و درخواست سرسپردگى ملى آنان به دولت، کاملاً، با اسرائیل، که فقط بر خدا به عنوان منبع و خاستگاه میراث فرهنگى آنان متکى بود، در تضاد بود. در حالى که هم اسپارتىها و هم اسرائیلىها هریک ارزش خاصى براى جوامع خود قایل بودند و جوانانشان به طور عموم رویههاى فرهنگى خود را پذیرفته بودند، هر جامعهاى ایدئولوژى متقابلى را پیش مىگرفت. ایدئولوژى اسپارتى هم با سرسپردگى به یک سیستم داراى سلسله مراتب، سلطهجو، و سرکوبگر همراه بود و هم از راه زور و ارعاب سلطه مىیافت و هم عواطف و احساسات را سرکوب مىنمود. ایدئولوژى اسرائیلى با یک خدامحورى و سر سپردگى به خداى واحدى همراه بود که قدرت بخش تخیل هر کودک بود و از آنان مىخواست که خطر بخشى از جامعهى مقدس خود بودن را تجربه کنند.
تعلیم و تربیت اسپارتى در بدو تولد و هنگامى آغاز مىشد که نوزاد پسر نزد افسران شهر آورده مىشد تا آنان تصمیم بگیرند که آیا این نوزاد از نظر بدنى براى تحمل سختى و خشونت زندگى نظامى تناسب دارد یا نه. نوزادى که پذیرفته نمىشد یا رها مىشد تا بمیرد و یا به پرورشگاهها برده مىشد تا او را به عنوان کارگر تربیت کنند. (کودکان پذیرفته شده) در سن هفت سالگى مىبایست به آسایشگاه مدرسهى نظامى وارد شوند و در آنجا در معرض گونههاى تربیت بدنى شاق و القائات میهندوستانه قرار گیرند. در اینجا او عضوى از اعضاى گروه یا گردان (45) مىشد و در جهت منافع گروه کوچک (جوخه) یا بزرگ (گروهان) و سپس پلیس قرار مىگرفت. او یاد مىگرفت که درد و سختى را بدون هیچ اعتراضى تحمل کند. لباسهایش کافى و گرم نبودند و غالبا از سرما رنج مىبرد. غذاى کمى به او داده مىشد و غالبا در جستوجوى غذا باید شکار مىکرد. اطاعت از مافوق به عنوان «پیش نیاز یک زندگى دلیرانهى نظامى که بالاترین هدف یک اسپارتى بود، آموزش داده مىشد.» (46) ضرب و شتم مکرر و سایر گونههاى تنبیه بدنى اعمال مىشد تا انقیاد، دلیرى و نماد اسپارتى از یک جنگجوى عالى مقام به وجود آید. در سن 18 سالگى او دو سال دیگر تربیت نظامى فشرده و تلاشمند مىبیند. از 20 تا 30 سالگى این فرد در ارتش خدمت فعال دارد. سرانجام او سربازى مىشود که براى دفاع از حکومت آماده شده و در موقع لزوم جان خود را در راه میهن تقدیم خواهد کرد.
این جامعه (اسپارتىها)، پسران خود را نه به عنوان افراد مستقل بلکه به عنوان جنگجویان کوچکى که قرار است در شخصیت ماشینهاى جنگنده، بریدهى از احساسات و عواطفشان ذوب شوند، مىانگاشتند. زندگى جمعمدار ارزشمند تلقى مىشد اما نه در راستاى احیاى روابط بین مردم، بلکه به گونهاى که در جهت منافع و حفظ دولت قرار داشت. این جامعهاى بود که افتخار داشت توانسته است از احساسات عمیق، عواطف و درد بریده باشد و در برابر، رقابت، رده بندى، عینیت و تشخص را ارزشمند سازد. در چنین جامعهاى جایى براى آن دسته از ابعاد روح که به تخیل، ارتباط عمیق با دیگران، با خود و تعهد مربوط مىشود، باقى نمانده بود. کسى نمىتواند در برابر این همسانى که مىگوید جامعهى اسپارتى و آموزش و پرورش آن، در بسیارى از جهات، شبیه دیکتاتورىهاى فاشیست قرن بیستم بود ـ که انگیزههاى نژادگرایانه داشته و تمام انرژى خود را صرف بناى دولتهاى نظامىاى کردهاند که منافع ملىگرایانهى آنان را تأمین و ترفیع نماید ـ درنگ ننماید.
در گام بعدى به بررسى «جمهوریت» آرمانى افلاطون (47) و آکادمى (48) وى مىپردازیم. جمهوریت آرمانى شدهى افلاطون مشابهتهاى چندى با دولت تمامیتخواه و نخبهگراى اسپارتى داشت. از جمهوریت افلاطون به عنوان یک دولت اسپارتى عقلانى شده که به جاى سیستم نظامىگرا، (49) توسط شاهان فیلسوف اداره مىشد، یاد مىشد. افلاطون خواهان جامعهاى نخبهگرا بود که به جاى تکیه بر عوامل تعیینکنندهاى همانند نژاد، بر عقل تکیه داشت. علاوه، وى پیدایش دولتى را پیشبینى مىنمود که احیاگر روابط هماهنگ بین تمامى جوامع بود نه دولت اقتدارگرایى که در آن نخبگان، تودهها را زیر نفوذ و کنترل خود در مىآورند.
نگرش افلاطون به واقعیت گواه این بود که دانش، مبتنى بر نظریهاى است که مىگوید حقایق یا ایدهها درون ذهنهاى ما حضور دارد. این دیدگاه بر این باور بود که هر یک از انسانها داراى روحى است که پیش از حلول (زندانى شدن) در بدن مادى، (در دنیایى) موجود بوده است. یادگیرى نتیجهى کشف دوبارهى حقیقت از مسیر تخیل و نه از مسیر تجارب حسى عینى است (اگر چه تجارب حسى و عینى احتمالاً در بیدارسازى تخیل مؤثر باشد.) چنین دانشى براى همیشه معتبر بوده و هرگز تغییر نخواهد کرد. «دانشى که انسانها در جستوجوى آنند دانش به چیزى نیست که براى یک لحظه به وجود آمده و آنگاه زوال بیابد بلکه دانش به چیزى است که همیشه هست.» (50) افلاطون در «تمثیل یا استعارهى خود به غار» (51) به روشنى از اعتقاد به این که دنیاى مدرکات را مجموعهاى از حقایق تند و خشن بداند به نفع یک دنیاى آرمانى که منابع آن ریشه در عمق تخیل دارد، دست مىکشد. «دنیاى مشاهدات ما (در این جهان) همانند خوگیرى به (تاریکى) زندان است.» (52)
نظریهى افلاطون در باب آموزش و پرورش به گونهى عمیقى مربوط به تمامى ابعاد زندگى یک فرد و نه محدود به یادگیرىهاى رسمى او بود. به یک معناى گستردهتر و عامتر، آموزش و پرورش همان عمق و معنایى بود که فرد در اثر تعامل خود با محیط بدست مىآورد. در حالى که به یک معناى وسیع، طبیعت، آموزگار انسانها بود، تجارب فردى به خود افراد واگذار نمىشد تا شخصى و خصوصى شوند بلکه در یک بستر اجتماعى کنترل و «هدایت» مىشدند. (53) چنین محیط آموزشى مىتواند به عنوان همان محیطى فرض شود که انسجام کودکان و نیاز آنان به تخیل و تعامل را ارزشمند مىداند. چنین ایدهاى اخیرا در لابهلاى نوشتههاى جان دیویى (54) و سایر پیشگامان نهضت آموزشى و پرورشى پیش برنده در ایالات متحده بازیابى و نمود یافته است.
در جمهورى آرمانى افلاطون، والدین غالبا عامل فاسدکنندهى کودکان خود تلقّى مىشدند و در نتیجه کودکان مىبایست از والدین خود جدا شده و به محلهاى نگهدارى دولتى سپرده مىشدند. والدین گهگاه مىکوشیدند که کنترل بر روى کودکان خود را بازیابند و آموزگاران نیز تا حدودى نفوذ خود را داشتند، از اینروى، فرایند تربیت بخشى بر دوش والدین و بخش دیگرش بر عهدهى آموزگاران بود. (55) از سنین 6 تا 18 سالگى، دانشآموزان به تحصیل ژیمناستیک، موسیقى (که به طور گستردهاى تفسیر مىشد)، نوشتن، فرایندهاى ریاضى پایه، هندسه، فضا یا ستارهشناسى و خواندن متون کلاسیک پیشرفته به منظور پرورش توانش عقلانى فرد، مىپرداختند. پس از این روند تحصیلى، مطالعات دانشآموزان فشردهتر شده و شامل آموزش نظامى نیز مىشد. تعداد اندکى که به عنوان «فیلسوف شاهان» (56) برگزیده مىشدند بر مطالعهى متافیزیک (57) و گفتوگو و بحث فلسفى تمرکز مىیافتند. افلاطون به طبیعت رقابتآمیز ورزشکاران منتقد بود (چیزى که در بین یونانیان مرسوم بود.) از اینروى، وى طرفدار نوعى از ژیمناستیک بود که تعادلى را بین رشد شخصیت، قدرت فیزیکى و مهارت ایجاد مىکرد. افلاطون همچنین بر این باور بود که روحیهى رقابتجویى به جاى پرورش روحیهى همگرایى نوعى فردگرایى ناسالم را بر مىانگیزد و از اینروى مىکوشید ویژگىهاى اصلى نشاط، مهارت، قدرت و معنویت را بازیابى کند. دانشآموزان از سنین 18 تا 20 سالگى، یک تربیت نظامى خشنتر و قوىترى را دنبال مىنمودند و در 20 سالگى فیلسوف شاهان آینده براى آموزش و پرورش ویژه برگزیده مى شدند.
افلاطون در سال 387 پیش از میلاد «آکادمى» (58) خود را در شهر آتن براى مطالعهى نظاممند فلسفه و ریاضى پایهگذارى نمود. «آکادمى» افلاطون را که به نام «مجمع دوستان» (59) نیز موسوم بود امروزه به خوبى مىتوان به عنوان یک همبستگى و همیارى سالم در یک فعالیت مشترک یا بین اعضاى یک جامعهى علمى توصیف کرد. (60) هنگامى که افلاطون از آموزش و پرورش بحث مىکرد غالبا در ذهنش همان رابطهى دانشآموز آموزگار را مىآورد که امروزه ما عموما از آن به عنوان «عشق افلاطونى» (61) یاد مىکنیم. این همبستگى علمى چیزى بیش از یک گردهمایى اجتماعى بود و مربیان و متربیان را در سیر و سفرى براى کشف گونههاى متعالى زیبایى، خوبى، عدالت و نیکى متحد و همداستان مىساخت.
دیالیک تیک (62) از جمله روشهایى بود که افلاطون آن را به عنوان یک اصل براى کشف یا پردهبردارى از حقیقت به کار مىگرفت. هدف از (به کارگیرى این روش) این بود که موضوع یا عنوانى با شکیبایى و در فرایندى از سؤال و پاسخ به پرسشهاى گوناگون دنبال شود. کاوشگر هرگز با رسیدن به یک پاسخ ساده و آسان قانع نمىشد و تمامى راههایى را که به گونهاى به پاسخ ختم مىشدند، جستوجو مىنمود. روشهاى سقراطى از آموزگار مىخواست که از دانشآموزان پرسشهایى بکند که ذهن آنان را به دغدغههاى اصلى انسان در مورد مفهوم زندگى و حقیقت مشغول کند. هدف این بود که دانشآموزان در بستر پرسشگرىشان به گونهاى یارى داده شوند که بتوانند توجه خود را از دنیاى صورتهاى دیدنى به یک واقعیت آرمانى منعطف کنند. اینگونه از یادگیرى رابطهاى کاملا شخصى را بین آموزگار و دانشآموز برقرار مىنمود. این شیوه از یادگیرى همچنین راهى براى ترغیب مردم به معرفى خود از راه تحلیل و خود آزمایى بود.
این جامعه روح را بخش پیوسته و پیوند خوردهاى با زندگى مىدید. افلاطون بر آن بود که مردم را یارى دهد در مسیر زندگى فطرت و طبیعت روح خود را خدشهدار ننمایند. روح و معنویت در آموزش و پرورش چنان جایگاه بلندى داشت که محور اندیشهى هستىشناختى به حساب مىآمد. از نظر افلاطون، جامعه، پیوستگى و ارتباطات، محور و گوهر روح و روان بود. این نکنه در اهمیتى که وى به روابط آموزگار ـ دانشآموز مىداد، یافت مىشد. (از نگاه افلاطون) به جاى پىجویى از لذت، قدرت و ثروت برترین آرمان یک جامعه خدمتگزارى بود. (63) اهمیت پیوستگى و ارتباط، همچنین در گفتمانها (64) که مىتوان آنها را در بهترین شکل، به گفتوگوى روح با خود تعریف نمود، دیده مىشد. به جاى آنکه اصرار بر آن باشد که یک شخصیت برجسته دانشآموزان را به سوى حقیقت یک موضوع رهنمون باشد، تلاش مىشد هر فرد به گونهاى به استفادهى از عقل و کنکاش شخصى کشانده شود که به کشف حقیقت روح خود نایل گردد. هر دانشآموزى بخش پیوستهاى از یک جامعهى آموزنده تلقى مىشد.
عنصر حیاتى در شیوهى دیالیک تیک استفاده از قدرت تخیل بود. کاربرد هم زمان تخیل و عواطف گوهر اصلى شیوهى اندیشیدن در بین یونانیان بود. مرحلهى استفاده از تخیل در فرایند گفتمان هنگامى بود که فرد مىتوانست خودش را از محدودیتهاى ادارکات حسى جهان پیرامون برهاند. نگاه به آموزش و پرورش از این زاویه اعماق روح را فرا مىخواند. روح به عنوان گوهر درونى هر فرد تلقى مىشد که قداست داشت.
در گام بعدى وضعیت آموزش و پرورش معاصر در امریکاى شمالى را مورد توجه قرار مىدهیم. به منظور فهم مسائل پیچیده در آموزش و پرورش معاصر در آغاز به آزمون حوادثى مىپردازیم که در عرصههاى اقتصادى و سیاسى بروز مىیابد. وراى همهى مشاجرات باید پذیرفت که امروزه دنیاى اقتصاد به طور گستردهاى تعیینکنندهى تصمیماتى است که توسط حکومتها و نظامهاى آموزشى و پرورشى ما گرفته مىشود. در کنار تحریمهاى اعمال شده بر کشور عراق، شکست اقتصادى و فروپاشى شوروى پیشین و یا پیدایش دولت بزرگ (65) اروپا، نظامهاى آموزشى و پرورشى همچنان واکنشى در برابر فضاهاى اقتصادى و سیاسى هستند که در آن جاى دارند.
براى مثال، لستر تورو (66) اقتصاددان (معروف)، در کتاب خود با عنوان: «شاخ به شاخ: نبرد آیندهى اقتصادى بین ژاپن، اروپا و امریکا» (67) به روشنى این نبرد اقتصادى در حال وقوع را ترسیم و برجسته مىکند. جامعهى اروپا و ژاپن که ایالات متحده طى پنجاه سال گذشته در بین آن به عنوان قدرت اقتصادى با موفقیت به رقابت پرداخته است، امروزه به نوعى ارتباطات مشارکت / رقابت تبدیل شده است. همبستگى کشورهاى اروپایى جدید و تبدیل آنها به یک واحد اقتصادى قدرتمند (حقیقتى که به زودى باور خواهد شد) همچنان به دست دهندهى نشانههاى بروز یک حرکت راهبردى دیگر در بازى بازرگانى جهانى است.
رقابت تجارت جهانى براى دستیابى به منابع محدود و تخصصى در حال اثرگذارى شگرف بر روى تصمیمات مربوط به آموزش و پرورش است. ویلیام بى جانستون (68) در مقالهاى با عنوان «نیروى کار جهانى در سال 2000: بازار نیروى کار جهانى نوین» (69) که به مجله «بازنگرى و مرور تجارت هاروارد» (70) ارائه کرد و در سال 1991 به چاپ رسید، از یک تحرک رو به رشد در نیروى کار سخن به میان آورده و افزوده است که در آینده یک بازار جهانى گسترش یابندهاى براى نیروى کار فراهم خواهد آمد. بازار تجارت و صاحبان آن از این پیش در جستوجوى یافتن نیروهاى کارى با مهارتهاى موردنیاز در گوشه و کنار جهان بوده است. در ایالات متحده کارفرمایان از کمبود نیروهاى کار با مهارت ابراز نگرانى مىکنند در حالى که ملتهاى در حال توسعه براى بهبود اقتصاد خود نیروى کار اضافى تربیت مىکنند. جانستون از نوعى مهاجرت گسترده و چشمگیر انسانها به ویژه در بین جوانان و کارگران تحصیل کردهاى که در جستوجوى اشتغال در کشورهاى در حال توسعهى جهان هستند، خبر داده و مىافزاید که وى شاهد نوعى رقابت جهانى فزاینده براى دستیابى به زبدهترین و با مهارتترین شهروندان جهانى است. (71) از اینرو است که آموزش و پرورش به طور فزایندهاى به عنوان ابزار توسعهى سرمایههاى انسانى (72) به منظور پاسخ به نیازهاى بالا روندهى حکومتها و تجارتها تلقّى، و به کار گرفته مىشود.
در اروپا نگرشى در حال شکلگیرى است که معتقد است نهادهاى آموزش و پرورش باید به گونهاى بازسازى شود که بتواند مسایل مربوط به نوگرایى، برههى اقتصاد مشترک، خیزش ملىگرایى و فقدان روح و معنویت را پوشش و پاسخ دهد. در چهاردهمین کنگره اخیر مجمع آلمانى پژوهشهاى مربوط به آموزش و پرورش (73) دیتریچ بنر (74) خاطر نشان ساخت که «آموزش و پرورش نباید در اروپا محدود به انتقال دستاوردهاى تمدن اروپایى شود بلکه باید مردم را با دنیاى نیروى کار و مشکلات روزمره زندگى مشترک آشنا سازد.» (75) براى مثال، گرایشهاى ملىگرایانهى فعال و مستمر نه به عنوان چیزى که وجود خودش را مانع مىشود بلکه به عنوان چیزى که در صدد کشف این است که چگونه مىتوان به مردم کمک کرد که گرایش ملىگرایى مکتوم خود را از راههاى سالمى آزاد کنند، دیده مىشود. دیدگاه بنر مىخواهد ما را وادارد که انسانیت خود را ارج گذاریم و هنگامى که انسانیت مبناى حکومت قرار مىگیرد تعریف بیرونى مرزهاى اروپا به جاى آنکه جغرافیایى باشد، اخلاقى مىشود. (76)
مدارس در هر سطحى فشار فراوانى را تحمل مىکنند که بتوانند به تقاضاهاى فزایندهى مربوط به توسعهى سرمایه انسانى که تأمینکنندهى خواستههاى اقتصادهاى درگیر و در حال رقابت به قیمت واکنش در برابر مسایل آموزشى و روانشناختى است، پاسخ گویند. این مدارس در راستاى پاسخ خود به جاى توجه به عناصرى که تدارککنندهى عمق زندگى معمولى، پیوستگى و ارزش است راهى را برگزیدهاند که بیشتر متوجه رقابت و ارزیابى است. نهادهاى آموزشى و پرورشى طى سالهایى به طور پیاپى خود را از آنگونه سنت و روند آموزشى و پرورشى که تجلیلگر روح است، جدا کردهاند. امروزه مدارس در مورد آموزش و پرورش مسیرى از فرضها و رویکردهایى را پى مىگیرند که مشابه خط ترکیب و گردآورى (77) یا خط تولید کارخانه است. آموزش و پرورش امروزه تبدیل به چیزى شده است که تولید و کاربرد آن بیشتر به تکنسینى که اجزاء و قطعات رایانه یا ماشینى را سوار هم مىکند، شباهت یافته است. یا اینکه دانش ممکن است به عنوان قطعات موجود بر روى خط ترکیب که توسط تکنسینهاى رباطى در ذهن کودکان اعتمادکننده جاسازى مىشود، توصیف مىشود. چنین تصوراتى منعکسکنندهى فقدان اهتمام نسبت به ابعادى از زندگى است که روح را ستایش و تکریم مىکند.
پس از آزمون و تحلیل رویههاى کهن و نوین آموزش و پرورش چه درسى دربارهى کاستى و بیمارى آن مىتوانیم، بیاموزیم؟ در بین سنتهایى که مشوق آموزش و پرورشى بوده است که بر معانى ژرفى از یادگیرى و دانش متمرکز است و نه تنها اهمیت ذهن که اهمیت دل و جان را باور داشته، عقلانیت بیشترى دیده مىشود. در حالى که در گذشته ما سنتهایى را مىیافتیم که به آموزش و پرورشى ارج مىنهاد که روح و معنویت را تکریم مىکرد، امروزه شاهد نشانگانى از فقدان روح و معنویت در زندگى کودکان، در کلاسهاى درس و در کلیت جامعهایم.
هم آموزگاران و هم دانشآموزان به گونهى چشمگیرى فقدان روح و معنویت را احساس مىکنند. نشانگان این افت و از دستدادگى در اظهارات زندگى روزانهى آنان پدیدار است. سند و دلیل این از دستدادگى در بریدگى پیش روندهى رابطهى بین آموزگاران و دانشآموزان، رابطهى میان یادگیرى و یادگیرنده و در درون دلهاى آنان دیده مىشود. مربیان دغدغهى آن دارند که دانشآموزان روز به روز میل به کسب تجارب ژرف یادگیرى را از دست داده به جاى آن ترجیح دهند که در جستوجوى رفاه و آسایش ناشى از سکوت باشند. هنگامى که آموزگاران و دانشآموزان دست به گریبان این ترس باشند و نتوانند در زندگى خود معنا و هدف ببینند، روح و معنویت رو به افول گذاشته است. اگر فرایند یادگیرى چیزى جز به کارگیرى ماهرانهى سیاستها و راهبردهایى نباشد که به مدارج علمى و نمرات مىانجامد و نتواند فضاهایى را که به یادگیرى ژرف مىانجامد، در برابر دانشآموز و آموزگار بگشاید، این هر دو طیف آفت زده شدهاند. بدین ترتیب، آموزگاران همهى انرژى خود را صرف به کارگیرى آخرین راهبردهاى آموزشى مىکنند و دانشآموزان هم زمان و توان خود را قربانى این مىکنند که به مدرسه بروند، مدرکى بگیرند، شغلى دست و پا کنند، ماشین نویى بخرند و همچنان در فکر باشند که مدارج علمىشان ارتقا یابد و جایگاه رفیعتر و بهترى به دست آورند و کارهایى دیگرى از این دست.
نشانگان فقدان روح و معنویت همچنین در کارهاى تجاوزآمیز، توهمات و احساسات وسواسگونه و گونههاى اعتیاد نمود نیز مىیابد. این نشانگان همچنین در زندگىهاى از هم پاشیده که روز به روز شمارش بیشتر مىشود، و در شیوههاى ناسالم و منحرفى که دانش آموزان طى آن به زندگى روزانهى خود پاسخ مىدهند، دیدنى است. گزارش ادارهى امور اورژانسى کودکان جهان وابسته به سازمان ملل که در پاییز سال 1993 زیر عنوان «پیشرفت ملتها» (78) انتشار یافت، خاطر نشان کرد که میزان قتل و کشتار در ایالات متحدهى امریکا در بین جوانان سنین 15 تا 24 سال پنج برابر این میزان در نزدیکترین کشور رقیب آن یعنى کشور کانادا است. آخرین گزارش ادارهى مالى دفاع از کودکان در سال 1997 که در کتاب سال چگونگى وضعیت کودکان امریکا (79) درج شده است حاکى از آن است که در هر روز در ایالات متحدهى امریکا 16 کودک توسط افراد مسلح به قتل مى رسند، 6 نفر خودکشى مىکنند، 316 نفر به خاطر بزهکارىهاى خشونتآمیز و 403 نفر براى استعمال مواد مخدر بازداشت مىشوند و 3356 نفر (در هر 8 ثانیه یک نفر) از دبیرستان اخراج مىشوند. (80) تقریبا دو سوم کشته شدنهاى مسلحانهى کودکان از نوع خودکشى بوده است. شمار کودکانى که بین سال هاى 1984 و 1994 با سلاح گرم به قتل رسیدهاند سه برابر شده است. چشمانداز این آمار در بین پسران سیاهپوست از این هم وخیمتر و دردناکتر است. احتمال قربانى شدن اینان در حملههاى مسلحانه در مقایسه با همسالان سفیدپوست خود پنج برابر است. پس از قتل و دیگر کشى، بزرگترین علت کشته شدن مسلحانهى جوانان خودکشى است. نرخ خودکشى مسلحانه در میان پسران جوان سیاهپوست در بین سال هاى 1980 تا 1990 به 300% افزایش یافته است.
در همین سالى که گذشت (سال 1999) توجه ملى و بینالمللى به شمار چشمگیر حملات مسلحانهى دانشآموزان پسر به هم کلاسهاى خود در ایالتهاى اورگان، پنسیلوانیا، ایلینویس و کنتوکى جلب شده است. در سال 1993، 5751 جوان و نوجوان زیر بیست سال قربانى سلاح گرم بودهاند و شمار نوجوانانى که به اتهام قتل و کشتار بازداشت شدهاند در فاصلهى سالهاى 1984 تا 1993، 168% افزایش داشته است. هنگامى که مىبینیم در سال 1994، بیش از 6/1 میلیون نوجوان بین 12 تا 17 سال خود را قربانى جنایتهاى خشونتبار مىدانند، باورمان مىشود که اختلالات و نابهنجارىهاى فرزندانمان به بالاترین مرز ممکن خود رسیده است. (81) ایالت جورجیا که از نظر آمارى در ردهى هشتم ایالتهاى امریکا جاى گرفته است، با افزایش تعداد 4554 تخت به مجموع 37204 تخت در زندانهاى خود دارد به این رشد چشمگیر خشونت پاسخ مىدهد.
اینها تنها شمار اندکى از نشانگان فراوانى است که هر روز در پیش چشم ما بروز مىیابد. این نشانگان حاکى از این است که دانشآموزان دارند به سرعت از پیوستگىها و پیوندهاى مقدس و معنادار به سمت عینىسازى و مادىسازى همهى روابط دور مىشوند. این نشانگان همچنین حاکى از یک چرخش تکاندهنده به سمت خودمحورى است که سرانجام به نوعى از خود بریدگى و عینیتگرایى در وجود انسان مىانجامد. این نشانگان حکایت از روحى دارد که نمىتواند در روابط انسانها معنایى بیابد و زندگى انسان را در حالت تعادل نگه دارد.
پس از مرور آنچه در بالا گفتیم به ویژه بازنگرى رویکردهاى معاصر اکنون از خود مىپرسیم که براى ساماندهى و التیام دردها، اختلالات و نابهنجارىهاى آموزش و پرورش و کیفىسازى این دو روند چه چیزهایى آموختهایم؟ یکى از مشکلات ما این است که روح و معنویت را راهى براى حل مشکلات آموزش و پرورش نمى دانیم. به روح و معنویت چندان به عنوان راهکار ساماندهى مدارس نمىنگریم. ما به این ابزار به عنوان راهبردى نوین در برخورد با دانش آموزان بهنجار و غیر متهم نگاه نمىکنیم بلکه آن را راهى مىدانیم که بر اساس آن هر دانشآموز موجودى مقدس و داراى ارزش ویژه تلقى مىشود. روح و معنویت باید در ما بینش تیزبینانه و بصیرتى درونى را به وجود آورد که بتواند آموزگاران و دانشآموزان را در جستوجو براى یافتن پیوندهاى معنادار و عمیق هدایت کند. روح و معنویت قصهاى دربارهى کار کردن در مورد چیزى که وجود ندارد، نیست بلکه مىخواهد ما را به کار دوباره در بارهى آن چه از پیش بوده است، وادارد. روح و معنویت ما را به برقرارى روابط دو سویهى من ـ تو (82) پاىبند مىکند نه این که راهى براى به کارگیرى برخى از مجموعههاى نوین اصلاحات باشد. معنویت مسألهى به کارگیرى نیست، مسألهى چگونه بودن است. معنویت از مدارس مىخواهد که به آزمون سیاستها، رویهها و نقشهایى بپردازند که در شکوفاسازى و تقویت روابط و پیوندهایى که روح را تکریم مىکند، مؤثر است و نیز این مدارس باید به نقش خود در گسستن و جداسازى ما از آن جنبههایى از زندگى که روح را شکوفا مىسازد، توجه کنند. معنویت از ما مىخواهد که در تمام ابعاد زندگى خود در جستوجوى تعادل باشیم چرا که اگر ما روح و معنویت را در زندگى از یاد بردیم درد این از یادبردگى همهى ما را متأثر کرده و خود را در شیوههاى ناسالمى که ما با آن زندگى مىکنیم، نشان مىدهد.
اینها برخى از پرسشهایى است که ذهن ما را به خود مشغول داشته و باید پاسخ بیابد و چه بسا خوانندگان را در تصمیمهاى روزانهشان، به ویژه تصمیمهایى که در آنها تکریم روح و معنویت جایگاه مهمى دارد، هدایت کند.
از کاوش دربارهى عقلانیت موجود در سنتهایى که به زندگى ارزش داده و خود را درگیر شاخصهاى روح و معنویت کردهاند، چه مىتوان آموخت؟ آیا مدرسهها تخیل را به شکوفایى و خلاقیت مىکشانند یا اینکه بینش و نگرش را سرکوب و خفه مىکنند؟ آیا از نگاه ما، مدرسهها دارند به روح و معنویت نزدیک مىشوند یا از آن فاصله مىگیرند؟ آیا آموزشهاى ما منجر به پیدایش بینشهاى گستردهترى از واقعیت مىشود یا اینکه برعکس، آگاهىهاى دانشآموزان از زندگى را محدودتر و تنگتر مىکند؟ آیا مدرسهها به سوى شکوفاسازى پیوندهاى دو سویه من ـ تو پیش مىرود یا برعکس به فضاى تاریک درون زندانها شباهت مىیابد؟ آیا ما در محیط کار خود با یک گروه و جامعهى همبسته روبهروییم یا با افراد و گروههایى که در تکاپوى رقابت و بدگمانىاند؟ چه موانع یا سدهایى ما را از بازبینى و بازسازى یک نظام آموزشى و پرورشى باز مىدارد که سیاستها و کارکردهایش، جنبههایى از زندگى را تقویت کند که تحسینگر روح و معنویت است؟
چه بسا ما نیز در خود شور و شوقى بیابیم که زندگىهاى خودمان را نیز بازبینى و مرور کنیم و به جنبهها و ساحتهایى از روح وارد شویم که به زندگى تعادل بخشیده و دل و جانمان را احیا و سرزنده کند.
1. Thomas Peterson, (1999) "Examining loss of soul in education" Education and Culture. Vol. ×V, Nos. 1-2 .
توماس پیترسون، (1999). «آزمونى از فقدان روح در آموزش و پرورش»، آموزش پرورش و فرهنگ، ج 15، ش 2ـ1.
2. Window shopping .
3. Mall .
4. Soul .
5. Modernist - rationalist educational milieu .
6. Spirituality .
7. Spirit .
8. Parker Palmer .
9. David Purpel .
10. Ron Miller .
11. John Gardner .
12. Thomas Moore .
13. Loss of soul .
14. Care of the Soul .
15. Moore, Thomas. (1994). Care for the Soul: A Guide for Cultivation Depth and Sacredness in Everyday Life. New York: Harper Perennial .
16. Ecological .
17. Impulse .
18. Care of the Soul .
19. I-Thou relationships .
20. Buber, Martin. (1929). I and Thou. New York: Scribners .
21. Pathos .
22. Ethos .
23. Van Doren, Charles. (1991). A History of Knowledge: Past, Present and Future. New York: Ballantine Books .
24. Isaac .
25. Jacob .
26. Israel .
27. Children of Israel .
28. Chosen people .
29. Agendum .
30. Torah .
31. Brueggemann, Walter. (1982). The Creative Word: Canon as a Model for Biblical Education. Philadephia: Fortress Press .
32. Ritual ceremonies of rememberance .
33. Joshua .
34. Promised Land .
35. The NIV Study Bible. Grand Rapids, MI: Zondervan Bible Publishers. Joshua 3:4.
36. The NIV Study Bible. Grand Rapids, MI: Zondervan Bible Publishers. Joshua 7.6:4.
37. House of Israel .
38. Remembering .
39. Sparta .
40. Spartan Code of Lycurgus .
41. Gutek, Gerald. (1972, 1995). A History of the Western Eduational Experience. Second Edition. Prospect Heights, IL : Waveland Press, Inc .
42. Gerald Gutek .
43. Disciplined savages
44. Gutek, Gerald. (1972, 1995). A History of the Western Eduational Experience. Second Edition. Prospect Heights, IL: Waveland Press, Inc. p . 25.
45. Pack .
46. Gutek, Gerald. (1972, 1995). A History of the Western Eduational Experience. Second Edition. Prospect Heights, IL: Waveland Press, Inc. p . 26.
47. Plato''''s ideal Republic .
48. Academy .
49. Gutek, Gerald. (1972, 1995). A History of the Western Eduational Experience. Second Edition. Prospect Heights, IL: Waveland Press, Inc. p . 39.
50. Rose, Jhn C. (1956). Great Dialogues of Plato. New York: Mentor . P326 .
51. Allegory of the Cave .
52. Rose, Jhn C. (1956). Great Dialogues of Plato. New York: Mentor. P . 315.
53. Lodge, R. C. (1947, 1970). Plato''''s Theory of Education. New York: Russel & Russel. P. 11 .
54. John Dewey .
55. Lodge, R. C. (1947, 1970). Plato''''s Theory of Education. New York: Russel & Russel. P. 203 .
56. Philosopher Kings .
57. Gutek, Gerald. (1972, 1995). A History of the Western Eduational Experience. Second Edition. Prospect Heights, IL: Waveland Press, Inc. p 47 .
58. Academy .
59. The Friends .
60. Egan, Kieran. (1983). Education and Psychology: Plato, Piaget, and Scientific Psycholgy. New York: Teachers College Press .
61. Platonic love .
62. Dialectic .
63. Lodge, R.C. (1947, 1970). Platos Theory of Education. New York: Russel . P. 198 .
64. Dialogues .
65. Mega - state .
66. Lester Thurow .
67. Head to Head: The Coming Economic Battle Among Japan, Europe, and America, 1993 .
68. William B. Johnston .
69. Global Work Force 2000: The New World Labor Market .
70. Harvard Business Review .
71. Erikson, Lynn (1995). Stirring the head, Heart, and Soul: Redefining Curriculum and Instruction. Thousand Oaks, CA: Corwin Press, Inc .
72. Human capital .
73. 14 th Congress of the German Association for Educational Research .
74. Dietrich Benner .
75. Benner, D. and Lenzen, D. (1996). Education for the New Europe . Providence, RI: Berghahn Books. P. 4 .
76. Benner, D. and Lenzen, D. (1996). Education for the New Europe . Providence, RI: Berghahn Books. P. 15 .
77. Assembly line .
78. The Progress of Nations .
79. The State of America''''s Children Yearbook .
80. The State of America''''s Children Yearbook, 1997. Washington, DC : Children''''s Defense Fund .
81. The State of America''''s Children Yearbook, 1997. Washington, DC : Children''''s Defense Fund .
82. I - Thou .