حسخوشبختی در سالروز ازدواج
نه شوخی کردم. چند سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم به فکر چنین سالگردهایی بودم. همیشه خود را در منازل دو طبقه با پنجره و پردههای بلند و میزهای ناهارخوری طلایی و گلدانهای پر از گل در جاهای مختلف خانه میدیدم. همیشه خود را در لباسهای گران و مارکدار میدیدم و از این بابت احساس خوبی داشتم.
اما نهایتا ما در چهارمین سالگرد ازدواجمان دو نفری به پارک نزدیک منزل رفتیم و قدمی و گپی با هم زدیم.
حتما تصور میکنید برای من با چنان انتظاراتی زندگی با همسرم بسیار سخت است. البته چند وقت اول احساس نارضایتی میکردم و با خود فکر میکردم شاید تصمیم و انتخابم درست نبوده است. اما برعکس حالا احساس خوشبختی زیادی میکنم.
همسرم تحصیلات عالیه خود را در رشته تاریخ به پایان رسانده و در مورد رشتههای گوناگون اعم از رشتههای علمی و تجربی تا تاریخ و فلسفه مطالعات زیادی کرده است.
او از نظر فکری و نگرش در حد معقول و خوبی است و اطلاعات عمومی خوبی در مورد اکثر مسائل دارد. اما انسانی است اهل آرامش و تمایلی به تجملات و ظواهر و شلوغی و سر و صدا ندارد.
اوایل زندگی در کنار او برایم سخت بود. فکر میکردم شاید در زندگی با او نتوانم به خواستههایم برسم. یک روز او مرا به قصری قدیمی که خارج از محدوده شهر بود برد. یکی از قصرهای قدیمی انگلستان در قرن هیجدهم.
همسرم به من گفت که انسانها برای انسان بودن و افزایش ظرفیت کمال خود به این دنیا آمدهاند، وگرنه بقیه چیزها از جمله مایملک و لباسها و پولهایشان چیزی را برایشان عوض نمیکند.
تمامی افرادی که در این قصر زندگی میکردهاند تجربیات تلخ و شیرینی داشتهاند و چه بسا مشکلات روحی و عاطفی و حتی جسمی شدیدی نیز داشتهاند اما نهایتا چیزی از آنها باقی نماند.
آن روز وقتی به خانه برگشتیم با خود فکر کردم یعنی داشتن جشن تولد یا برگزاری عالی جشنها و مهمانیها بد است یا اینکه فرقی برای انسان نمیکند در چه لباسی باشد، بلکه مهم احساس و قلب اوست.
چند روزی در تصمیمگیری مانده بودم. وقتی میدیدم همسرم از چیزهای کوچک زندگی لذت میبرد و کمبودها را نمیبیند، اما علم و اطلاعات و روابط خوب را ارزش مینهد با خود فکر کردم او درست میگوید.
مدتی طول کشید تا بتوانم نگرش خود را اصلاح کنم. در یکی دو سال بعد او به واسطه علم و تخصصش پیشنهادهای کاری خوبی دریافت کرد و وضع مالی ما بهتر شد. من کمبود خاصی نداشتم. اما با همسرم تصمیم گرفتیم به سمت تجمل نرویم. زیرا کسی از فردا خبر ندارد و اگر خیلی از نظر مادی بالا برویم ممکن است با یک اتفاق همه چیز را از دست بدهیم و در این صورت رنج بیشتری میکشیم.
حالا ما واقعا از بودن در کنار هم راضی هستیم. دیگر از اینکه مثل عروسک هر روز به یک شکل و یک رنگ درآییم لذت نمیبرم. اما از اینکه محبت کنم و قدردان باشم و در ضمن اطلاعاتم را افزایش دهم احساس پر بودن میکنم. دیگر مثل دوران قدیم که احساس تهی بودن میکردم و دچار یاس و اندوه میشدم فکر نمیکنم. احساس میکنم از نظر روحی ثبات بیشتری دارم و ارزشها برایم تغییر کرده است.
شاید رفتن به آن قصر در آن روز اتفاق چندان مهمی نبود اما دروازههای جدیدی را به سویم گشود. البته این روند نیازمند زمان بود و یک شبه اتفاق نیفتاد. اما از اینکه چقدر سطحینگر و سادهاندیش بودم احساس خجالت میکنم.
احساس میکنم از سرزمین فانتزی رویاهایم عقبنشینی کردهام و به سرزمین واقعیات زندگی گام گذاشتهام. وقایع را از نقطه نظری دیگر میبینم و حالا فکر میکنم اگر همسری داشتم که از نظر مالی در فراوانی بود، اما نمیتوانست مرا درک کند. اگر به تعهدات و مسوولیتهایش متعهد نبود و به دوام و پایداری زندگیمان فکر نمیکرد حالا به مراتب در وضعیت بدتری بودم. تازه در آن صورت پس از مدتی مهمانی رفتن یا مهمان دعوت کردن و لباسهای رنگی پوشیدن احساس خستگی و خلا میکردم و نهایتا به آخر جاده رسیده و دچار افسردگی میشدم.
گاهی اوقات انسان به خواسته دلش نمیرسد، اما به این دلیل است که خداوند چیزی به مراتب بهتر برای او میخواهد که ارزش بیشتری داشته باشد.