مزرعه چاپارل

همه چیز و هیچ چیز

مزرعه چاپارل

همه چیز و هیچ چیز

روان‏شناسى و ارتباط ریشه‏اى با فلسفه

روان‏شناسى و ارتباط ریشه‏اى با فلسفه



محمدرضا حاتمى

مقدّمه

در روزگارى نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روان‏شناسى نیز مانند بسیارى از رشته‏هاى علمى دیگر، از اعضاى خانواده فلسفه به حساب مى‏آمد، اما از قرن 17 و پس از آن‏که زمینه براى رشد دانش تجربى گسترده‏شدوتخصص‏هاپدیدآمدند،رشته‏هاى گوناگون علمى یکى پس از دیگرى مشغول نزاع با فلسفه و تلاش براى جدایى از آن گشتند و آخرین مبحثى که از فلسفه جدا شد، روان‏شناسى در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روان‏شناسى علمى کاملاً تجربى مى‏نماید که از فلسفه، که دانش عقلى و برهانى است، جدا مى‏باشد. اما یک تحلیل روش‏شناختى حکایت از این دارد که روان‏شناسى آن‏چنان به فلسفه نزدیک است که نمى‏توان روان‏شناس صاحب نامى را عنوان کرد که، صرف‏نظر از نگرش مثبت و یا منفى او به فلسفه، معتقد به نوعى فلسفه و نظریه فلسفى نباشد، و همچنین مکتبى روان‏شناختى پیدا نمى‏شود که چند اصل از اصول فلسفى را پیش‏فرض خود قرار نداده باشد. از این‏رو، آیا روان‏شناسان بکلى از فلسفه بى‏نیازند یا این‏که با وجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالى به عوامل مؤثر بر تشکیل روان‏شناسى علمى و رابطه آن با فلسفه مى‏باشد.

تاریخ روان‏شناسى

تاریخ روان‏شناسى را مى‏توان به دو دوره اصلى تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطى یعنى در یک فاصله زمانى بیش از دو هزار سال که طى آن موضوع اصلى روان‏شناسى را روح و ماهیت روح و تلاش براى شناسایى آن با روش‏هاى فلسفى تشکیل مى‏داد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روان‏شناسى ما بعد طبیعى (1) / ما قبل علمى (2) » موسوم است و مکاتب سنّتى و عمدتا فلسفى ـ روان‏شناختى به جدایى مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روان‏شناسى ما قبل علمى بیش از حد فلسفى بود و مسأله مورد علاقه‏اش شناسایى حیات ذهنى بشر با روش‏هاى فلسفى بود.

دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع مى‏شود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهاى ذهنى معطوف ساخت و پس از وى ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روان‏شناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربى» (3) و نظام‏هاى وابسته به آن به وجود آمدند و به زودى تحلیل تجربى ذهن جاى بررسى عقلانى آن را گرفت و روان‏شناسى جنبه تجربى یافت.

بدین‏سان، روان‏شناسى نوین، که در ابتدا بیش از حد فلسفى بود، به تدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمى‏ترى یافت. و گرچه در ابتدا، ذهن‏گرایى مکتب حاکم بر تفکرات روان‏شناختى بود و روان‏شناسان انسان را ترکیبى از بدن و ذهن در نظر مى‏گرفتند و هشیارى را معادل ذهن دانسته، روان‏شناسى را علم مطالعه هشیارى و ذهن تعریف مى‏نمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمى حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیارى، که در کانون و متن روان‏شناسى قرار داشت، براى مدتى از روان‏شناسى حذف گردید.

در فلسفه اسلامى نیز از قدیم‏الایام در بخشى تحت عنوان «علم‏النفس» به مسائل روان‏شناختى مى‏پرداخته‏اند. در علم‏النفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهرى، به امور مربوط به بعد انسانى نیز توجه بسیارى شده است که از مباحث بسیار مهم و ضرورى بوده و امروزه جایشان‏درمباحث روان‏شناسى خالى است.

عوامل مؤثر در شکل‏گیرى روان‏شناسى علمى

از قریب دو قرن قبل از تشکیل روان‏شناسى جدید، نظریات علمى تازه‏اى عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمى تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهت‏گیرى علمى و فلسفى دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمى بر جاى گذاشتند و نیز بر شکل‏گیرى و نگرش و جهت‏گیرى روان‏شناسى نیز تأثیر بسزایى داشته‏اند:

نظریه‏هاى «تجربه‏گرایى»، (4) «اثبات‏گرایى» (5) و «ماده‏گرایى» (6) از جمله جریان‏هاى فکرى عمده‏اى هستند که بر حرکت روان‏شناسى علمى تأثیر داشته‏اند. مکتب «تجربه‏گرایى» گرایشى مهم نسبت به روان‏شناسى ایجاد کرد و آغازگر تحولّى ریشه‏اى در تفکر روان‏شناختى گردید، به گونه‏اى که از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روان‏شناسى از فلسفه و استقرار آن به صورت علمى مستقل، به حساب مى‏آید. روان‏شناسى تحت تأثیر تجربه‏گرایى به آزمایشگرى (7 ) نزدیک شد و شیوه جدیدى در مطالعات روان‏شناختى را، که به «حس‏گرایى» (8) منتهى شد، به همراه داشت. بدین‏سان، از آن‏رو که ذهن قابل تجربه حسى و اندازه‏گیرى آزمایشگاهى (9) نیست، باید از مطالعات روان‏شناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزى جز همان تراکم تدریجى تجربه‏هاى حسى (10) نمى‏باشد. (11)

بنا به «فلسفه اثباتى»، (12) واقعیت‏هایى که قابل مشاهده باشند پذیرفته مى‏شوند و متافیزیک انکار مى‏گردد. «اثبات‏گرایى» مدعى بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثبات‏گرایى تمامى فلسفه مابعدالطبیعه را اساسا رد کرد و موجب تقویت گرایش‏هاى ضد «ذهن‏گرایى» (13) و «درون‏گرایى» (14) در روان‏شناسى گردید و زمینه‏هاى ایجاد روان‏شناسى رفتارگرایى امریکایى را فراهم نمود.

اعتقاد به فلسفه مکانیستى و ماشین‏گرایى، تعیین‏کننده خط‏مشى حرکت روان‏شناسى در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ این‏که همه جهان شبیه ماشین است؛ یعنى منظّم و قابل پیش‏بینى و مشاهده و اندازه‏گیرى مى‏باشد. بنابراین، همه چیز، حتى انسان، را مى‏توان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگى‏هاى فیزیکى بررسى نمود.

بر این اساس، روان‏شناسى براى اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمى، مجبور بود روش‏ها، شیوه‏ها و ابزارى بیابد که در عین تناسب با موضوع روان‏شناسى، بر معیارهاى علم نوین نیز منطبق باشند. بدین‏روى، روان‏شناسان در ابتدا با به کار بستن درون‏نگرى، نشان دادند که مى‏توانند از این روش به سود روان‏شناسى استفاده نمایند. اما با پیشرفت روان‏شناسى و جهت‏گیرى‏هاى تازه آن و شناخته شدن کاستى‏هاى درون‏نگرى، عدول از روش درون‏نگرى شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روش‏هاى ملموس‏تر اعتماد بیش‏ترى پیدا شد.

از سوى دیگر، نظریه «تکامل» داروین ( Ch arles Darwin ) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساسا تفاوتى با حیوان ندارد و این نظریه به تدریج، کل روان‏شناسى را تحت‏الشعاع قرار داد و روان‏شناسى در واقع، به صورت بخشى از مطالعه زیست‏شناختى موجودات زنده در آمد. منتهى این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بى‏اهمیت جلوه دادن هشیارى و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال ( Mcdougall ) «تکامل» تأثیر بسزایى در تأسیس روان‏شناسى بدون روح داشته است. (15)

بدین‏سان، آنچه براى ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریه‏ها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهى، به ویژه در فیزیولوژى ( Physiology ) فراهم گردید. بنابراین، هنگامى که فلسفه روش آزمایشگاهى را براى بررسى ذهن هموار مى‏کرد، فیزیولوژى نیز مکانیسم‏هاى فیزیولوژیک و زیر بناى پدیده‏هاى ذهنى را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار مى‏داد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژى، روان‏شناسى علمى به دست دانشمندانى همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشته‏اى جدید شکل گرفت.

ویلهام وونت ( Wilhalm Wundt ) علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژى و آشنا به «روش‏شناسى علمى» نیز بود. وى سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روان‏شناسى اصرار مى‏ورزید و معتقد بود: روان‏شناسى باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیده‏هاى ذهنى را که آمادگى پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکى دارند، مى‏توان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهاى عالى ذهنى مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روش‏هاى دیگر مى‏باشد. اما پس از مدتى نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روان‏شناسى در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربى پیوست.

رابطه روان‏شناسى با فلسفه

به درستى، فلسفه از دیرباز خود را متولّى روان‏شناسى مى‏دانسته است؛ زیرا کاوش‏هاى روان‏شناختى همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روان‏شناختى بیش از 24 قرن قبل ـ یعنى از دوران فلسفه یونان باستان ـ تا اواخر قرن نوزدهم، بخشى از فلسفه به شمار مى‏رفت و در بطن آن رشد یافت. (16)

در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهاى انسان در بخشى از فلسفه به نام «علم‏النفس» مى‏پرداختند. بدین‏سان، روان‏شناسى تحت عنوان علم‏النفس، قرن‏هاى متمادى به عنوان یکى از شاخه‏هاى اصلى فلسفه در مراکز علمى جهان، بخصوص در ایران تدریس مى‏شد و کم‏تر فیلسوف و متفکرى را از زمان ارسطو تا ملاصدرا مى‏توان یافت که به مباحث احساس، (17) ادراک، (18) تفکر (19) و توانایى‏هاى ذهنى (20) نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهى نیز با روش‏هاى شبه تجربى (21) داورى شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روش‏هاى فلسفى، (22) حیات ذهنى (23) بشر شناسایى گردد.

بر این اساس، مى‏توان گفت: فلسفه در طول قرن‏ها نظریه‏هایى را صورت‏بندى کرده است که مبناى فلسفى روان‏شناسى نوین را تشکیل مى‏دهند. از این‏رو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روان‏شناسى» باشند؛ چرا که ایشان بى‏تردید براى اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادى روان‏شناختى را مطرح نموده‏اند. از این‏رو، هر مکتب روان‏شناسى از طریق پیش‏فرض‏هاى پنهان و آشکارى که ریشه در تعالیم فلسفى داشته، تکامل یافته است و نظریه‏هاى روان‏شناختى اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفى گذشته یا معاصر مى‏باشند، به گونه‏اى که با در نظرگرفتن زیرساخت فلسفى مکاتب، مى‏توان ربط آن‏ها را به تعالیم فلسفى گذشته پیدا نمود و حتى آن‏ها را طبق مبانى فلسفه‏شان طبقه‏بندى کرد. (24) «البته وسعت تأثیرى که تفکر فلسفى بر روان‏شناسى نوین داشته است، در مورد کشورهاى گوناگون فرق مى‏کند. از این‏رو، مى‏توان گفت: به طور کلى، روان‏شناسى اروپایى فلسفى‏تر و نسبت به جریان‏هاى فلسفى حسّاس‏تر از روان‏شناسى امریکایى بوده است.» (25)

در این‏جا، به برخى از این تأثیرات اشاره مى‏شود و به دلیل آن‏که غرب روان‏شناسى ارسطویى را با آغاز عصر نوزایى پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع مى‏شود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزى و تعقّل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربى» نگرش مثبت داشت، به گونه‏اى که معتقد بود: سرچشمه همه دانش‏ها «تجربه حسى» (26) است. وى در تشریح دیدگاه تجربه‏گرایانه خود، قوانین «تداعى» (27) را تدوین نمود و اصول تداعى‏اش بعدها پایه‏هاى مکتب «تداعى‏گرایى» (28) را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیم‏ترین تأثیر را بر روان‏شناسى علمى گذاشتند و هنوز هم بخش عمده‏اى از روان‏شناسى به حساب مى‏آید. (29)

از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت مى‏باشد که فلسفه‏اش بر نسل‏هاى بعدى تأثیرى عمیق و گسترده داشته و به روان‏شناسى خدمت‏هاى زیادى کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را براى مطالعه علمى انسان هموار کرد. او فیزیولوژیست‏ها را واداشت تا روش کالبد شکافى را به منظور بهتر شناختن ماشین بدن، به کار گیرند و از آن‏رو که مى‏پنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکى شبیه هستند، مطالعه حیوانات براى شناخت انسان، از احترام ویژه‏اى برخوردار شد. از این‏رو، راه را براى «روان‏شناسى فیزیولوژیک» (30) و «روان‏شناسى تطبیقى» (31) هموار نمود.

توماس هابز ( Thomas Hobbes ) با اعتقاد به این‏که تأثرات حسى سرچشمه همه دانش‏ها هستند، مکتب تجربه‏گرایى (32) را بازگشایى کرد و با این ادعا که رفتار انسان به وسیله میل‏ها یا بیزارى‏ها کنترل مى‏شود، اندیشه جرمى بنتام ( Jermy Bentham ) را سامان بخشید که بگوید: رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است؛ و این همان اندیشه‏اى است که به وسیله فروید و سایر روان‏شناسان تحلیلى (33) به کار گرفته شد. (34)

از سوى دیگر، مى‏توان به کانت اشاره کرد. وى معتقد بود: آنچه را ما به طور هشیار تجربه مى‏کنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسى حاصل از جهان تجربى قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطرى مى‏باشد و از این‏رو، فلسفه کانت را مى‏توان پیشاهنگ «روان‏شناسى خبرپردازى» (35) و علم‏شناختى دانست. و در نهایت، مى‏توان از جان‏لاک ( John Lock )، فیلسوف تجربى انگلیسى، نام برد که موضع رفتارگرایان (36) بر اساس نظریه وى استوار است. (37)

بنابراین، کوشش‏هایى که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را براى مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روان‏شناسى یکى پس از دیگرى در کم‏تر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون مى‏توان با برنتانو Brentano )) هم‏عقیده بود که مى‏گفت: روان‏شناسى هم یک علم تجربى است و هم یک دانش غیر تجربى و غیر عینى. غیر عینى بودنش به این دلیل است که از پدیده‏هاى ذهنى (38) و روابط آن‏ها بحث مى‏کند و عینى بودنش به خاطر آن است که حالات روانى را مورد پژوهش قرار مى‏دهد. (39)

بر این اساس، مى‏توان گفت: هرجا در روان‏شناسى توجه به درک مبانى نظرى و پدیده‏هاى روانى و روابط آن‏ها با بدن بیش‏تر باشد، به فلسفه نزدیک‏تر مى‏شویم و هرجا به جهت‏گیرى زیست شناختى و مبانى فیزیولوژى متمرکز شویم، به مباحث صرفا روان‏شناسى نزدیک شده‏ایم.

بنابراین، نمى‏توان روان‏شناسى را علمى کاملاً تجربى دانست؛ زیرا به گفته یونگ ( Jung )، «همین که روان‏شناسى صرفا یکى از فعالیت‏هاى مغزى تلقّى شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتى خود را بلافاصله از دست مى‏دهد و حاصل عمل غدد داخلى و در ردیف یکى از شاخه‏هاى فیزیولوژى به شمار مى‏رود و به بیان اریک فروم ( Erick Frome )، روان‏شناسى به صورت علمى درمى‏آید که فاقد موضوع اصلى خویش، یعنى روح انسان است.» (40)

بدین‏سان، روان‏شناسى خواه ناخواه باید با واقع‏بینى تمام، مسائل فلسفى مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعى زیربناى حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که مى‏توان با نفى مسأله نفس و بدن، رابطه روان‏شناسى را از فلسفه گسست؛ چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روان‏شناسى است.

مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آن‏ها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفى است که در نحوه نگرش روان‏شناختى مؤثر بوده و در مکاتب روان‏شناسى نیز مطرح شده است. مسأله‏اى که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفى مورد بررسى قرار گرفته است و در تمام فرهنگ‏ها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسأله‏اى انسانى و جهان‏شمول گشته است.

به نظر مى‏رسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آن‏ها، اولین و محکم‏ترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روان‏شناسى را همواره برقرار نموده است. درست است که روان‏شناس از عوارض ذاتى روان سخن مى‏گوید و به حالات، فعالیت‏ها، زمینه‏ها و به عوامل مادى یا تجلّیات رفتارى روان مى‏پردازد و قانونمندى‏هاى آن‏ها را از راه‏هاى تجربى تبیین مى‏کند، اما یک علم معتبر روان‏شناسى باید بر مقدّمات و مبانى فلسفى معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبناى منطقى است که دانش معتبر روان‏شناسى بر آن بنیاد نهاده مى‏شود.

از سوى دیگر، برخى یافته‏هاى تحقیقات روان‏شناختى نیز در صدد حمایت و یا تضعیف برخى فرضیه‏هاى فلسفى بوده و یا خود فرضیه‏اى تازه مطرح مى‏سازند و از این‏رو، فیلسوفان هم براى ارائه نظریات معتبر، به یافته‏هاى قانونمند و متقن روان‏شناسان احتیاج مبرم دارند؛ زیرا تمام فعل و انفعالات مادى و فیزیولوژیک، که علم بدان‏ها دست یافته، مقدّمه تحقق امور روانى‏اند و آن‏جا که نظریه‏پردازى در ارتباط با کنش‏ها و فعالیت‏هاى پیچیده ذهنى نظریاتى ارئه دهد، تازه کار فیلسوف شروع مى‏شود که آیا مى‏تواند آن‏ها را مادى فرض نماید یا خیر.

بدین‏روى، تا حدى پذیرفته شده است که با مباحث صرفا فلسفى و بدون در نظر گرفتن فعالیت‏هاى عصبى مغز و داده‏هاى روان‏شناسان، نمى‏توان رفتارهاى کلى را توجیه و تبیین نمود و از سوى دیگر، با تمرکز محض روى مکانیسم‏هاى عصبى و بدون توجه به یافته‏هاى فلسفى، نمى‏توان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پى برد. از این‏رو، با توجه به تجربه‏هاى با ارزش به دست آمده، برخى روان‏شناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشى را به نام «روان‏شناسى فلسفى» (41) به وجود آورده‏اند که زمینه‏اى براى بحث در مورد مسائل نظرى گوناگون روان‏شناسى از دیدگاه فلسفى فراهم آورده است.

خلاصه این‏که اگرچه روان‏شناسى و فلسفه جدایى را کاملاً پذیرفته‏اند و روان‏شناسى تحت تأثیر علم و روش‏شناسى علمى، خود را به ظاهر از قید وابستگى‏هاى فلسفى رها ساخته و به صورت علمى مستقل در آمده است و اگرچه روان‏شناسى خود را از خانواده علوم تجربى مى‏داند و بدین‏سان، پیوند مجدد با فلسفه آسان نمى‏نماید، اما این دو تنها اسما از هم جدا گشته‏اند و نشانه‏هاى فراوانى در دست است که یک دوستى خوب براى هر دو طرف بسیار سودمند خواهد بود؛ زیرا نتایج تحقیقات روان‏شناسان سبب تکمیل دیدگاه‏هاى فلسفى در مورد نفس و بدن مى‏شود و یافته‏هاى فلسفى کمک بزرگى به حل مسائل بنیادى روان‏شناسى مى‏نماید.

1. Metaphysical psychology .

2. Prescientific Psychology .

3. Experientialism .

4. Empiricism .

5. Positivism .

6. Materialism .

7. Sensory experience .

8. Positive philosophy .

9. Mentalism .

10. Introspection .

11ـ محمد غروى و همکاران، مکتب‏هاى روان‏شناسى و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، 1376، ص 90.

12. Experimentation .

13. Sensationalism .

14. Invitromeasurement .

15و16ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، تاریخچه و مکاتب روان‏شناسى، ترجمه احمد رضوانى، چ دوم، مشهد، آستان قدس رضوى، 1376، ص 109 / ص 16.

17. Feeling .

18. Perception .

19. Thought .

20. Mental ability .

21. Quasi-Experimental .

22. Philosophy method .

23. Mental life .

24و25ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، پیشین، ص 479.

26- Sense experience .

27. Laws of association .

28. Associationism .

29ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، مقدّمه‏اى بر نظریه‏هاى یادگیرى، ترجمه على‏اکبر سیف، چ سوم، تهران، نشر دوران، 1376، ص 53ـ54.

30. Physiological psychology .

31. Comparative psychology .

32. Empiricism .

33. Analytical Psychologists .

34ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، ص 57.

35. Information-Processing Psychology .

36. Behaviorisms .

37ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، 1376، ص 60.

38. Mental Phenomena .

39ـ کمال خرازى و رمضان دولتى، راهنماى روان‏شناسى شناختى و علم شناخت، تهران، نشر نى، 1375، ص 12.

40ـ حودیث هوپر و دیک ترسى، جهان شگفت‏انگیز مغز، ترجمه ابراهیم یزدى، تهران، قلم، 1372، ص 23.

41. Philosophical Psychology .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد