محمدرضا حاتمى
در روزگارى نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روانشناسى نیز مانند بسیارى از رشتههاى علمى دیگر، از اعضاى خانواده فلسفه به حساب مىآمد، اما از قرن 17 و پس از آنکه زمینه براى رشد دانش تجربى گستردهشدوتخصصهاپدیدآمدند،رشتههاى گوناگون علمى یکى پس از دیگرى مشغول نزاع با فلسفه و تلاش براى جدایى از آن گشتند و آخرین مبحثى که از فلسفه جدا شد، روانشناسى در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روانشناسى علمى کاملاً تجربى مىنماید که از فلسفه، که دانش عقلى و برهانى است، جدا مىباشد. اما یک تحلیل روششناختى حکایت از این دارد که روانشناسى آنچنان به فلسفه نزدیک است که نمىتوان روانشناس صاحب نامى را عنوان کرد که، صرفنظر از نگرش مثبت و یا منفى او به فلسفه، معتقد به نوعى فلسفه و نظریه فلسفى نباشد، و همچنین مکتبى روانشناختى پیدا نمىشود که چند اصل از اصول فلسفى را پیشفرض خود قرار نداده باشد. از اینرو، آیا روانشناسان بکلى از فلسفه بىنیازند یا اینکه با وجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالى به عوامل مؤثر بر تشکیل روانشناسى علمى و رابطه آن با فلسفه مىباشد.
تاریخ روانشناسى را مىتوان به دو دوره اصلى تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطى یعنى در یک فاصله زمانى بیش از دو هزار سال که طى آن موضوع اصلى روانشناسى را روح و ماهیت روح و تلاش براى شناسایى آن با روشهاى فلسفى تشکیل مىداد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روانشناسى ما بعد طبیعى (1) / ما قبل علمى (2) » موسوم است و مکاتب سنّتى و عمدتا فلسفى ـ روانشناختى به جدایى مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روانشناسى ما قبل علمى بیش از حد فلسفى بود و مسأله مورد علاقهاش شناسایى حیات ذهنى بشر با روشهاى فلسفى بود.
دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع مىشود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهاى ذهنى معطوف ساخت و پس از وى ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روانشناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربى» (3) و نظامهاى وابسته به آن به وجود آمدند و به زودى تحلیل تجربى ذهن جاى بررسى عقلانى آن را گرفت و روانشناسى جنبه تجربى یافت.
بدینسان، روانشناسى نوین، که در ابتدا بیش از حد فلسفى بود، به تدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمىترى یافت. و گرچه در ابتدا، ذهنگرایى مکتب حاکم بر تفکرات روانشناختى بود و روانشناسان انسان را ترکیبى از بدن و ذهن در نظر مىگرفتند و هشیارى را معادل ذهن دانسته، روانشناسى را علم مطالعه هشیارى و ذهن تعریف مىنمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمى حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیارى، که در کانون و متن روانشناسى قرار داشت، براى مدتى از روانشناسى حذف گردید.
در فلسفه اسلامى نیز از قدیمالایام در بخشى تحت عنوان «علمالنفس» به مسائل روانشناختى مىپرداختهاند. در علمالنفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهرى، به امور مربوط به بعد انسانى نیز توجه بسیارى شده است که از مباحث بسیار مهم و ضرورى بوده و امروزه جایشاندرمباحث روانشناسى خالى است.
از قریب دو قرن قبل از تشکیل روانشناسى جدید، نظریات علمى تازهاى عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمى تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهتگیرى علمى و فلسفى دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمى بر جاى گذاشتند و نیز بر شکلگیرى و نگرش و جهتگیرى روانشناسى نیز تأثیر بسزایى داشتهاند:
نظریههاى «تجربهگرایى»، (4) «اثباتگرایى» (5) و «مادهگرایى» (6) از جمله جریانهاى فکرى عمدهاى هستند که بر حرکت روانشناسى علمى تأثیر داشتهاند. مکتب «تجربهگرایى» گرایشى مهم نسبت به روانشناسى ایجاد کرد و آغازگر تحولّى ریشهاى در تفکر روانشناختى گردید، به گونهاى که از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روانشناسى از فلسفه و استقرار آن به صورت علمى مستقل، به حساب مىآید. روانشناسى تحت تأثیر تجربهگرایى به آزمایشگرى (7 ) نزدیک شد و شیوه جدیدى در مطالعات روانشناختى را، که به «حسگرایى» (8) منتهى شد، به همراه داشت. بدینسان، از آنرو که ذهن قابل تجربه حسى و اندازهگیرى آزمایشگاهى (9) نیست، باید از مطالعات روانشناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزى جز همان تراکم تدریجى تجربههاى حسى (10) نمىباشد. (11)
بنا به «فلسفه اثباتى»، (12) واقعیتهایى که قابل مشاهده باشند پذیرفته مىشوند و متافیزیک انکار مىگردد. «اثباتگرایى» مدعى بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثباتگرایى تمامى فلسفه مابعدالطبیعه را اساسا رد کرد و موجب تقویت گرایشهاى ضد «ذهنگرایى» (13) و «درونگرایى» (14) در روانشناسى گردید و زمینههاى ایجاد روانشناسى رفتارگرایى امریکایى را فراهم نمود.
اعتقاد به فلسفه مکانیستى و ماشینگرایى، تعیینکننده خطمشى حرکت روانشناسى در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ اینکه همه جهان شبیه ماشین است؛ یعنى منظّم و قابل پیشبینى و مشاهده و اندازهگیرى مىباشد. بنابراین، همه چیز، حتى انسان، را مىتوان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگىهاى فیزیکى بررسى نمود.
بر این اساس، روانشناسى براى اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمى، مجبور بود روشها، شیوهها و ابزارى بیابد که در عین تناسب با موضوع روانشناسى، بر معیارهاى علم نوین نیز منطبق باشند. بدینروى، روانشناسان در ابتدا با به کار بستن دروننگرى، نشان دادند که مىتوانند از این روش به سود روانشناسى استفاده نمایند. اما با پیشرفت روانشناسى و جهتگیرىهاى تازه آن و شناخته شدن کاستىهاى دروننگرى، عدول از روش دروننگرى شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روشهاى ملموستر اعتماد بیشترى پیدا شد.
از سوى دیگر، نظریه «تکامل» داروین ( Ch arles Darwin ) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساسا تفاوتى با حیوان ندارد و این نظریه به تدریج، کل روانشناسى را تحتالشعاع قرار داد و روانشناسى در واقع، به صورت بخشى از مطالعه زیستشناختى موجودات زنده در آمد. منتهى این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بىاهمیت جلوه دادن هشیارى و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال ( Mcdougall ) «تکامل» تأثیر بسزایى در تأسیس روانشناسى بدون روح داشته است. (15)
بدینسان، آنچه براى ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریهها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهى، به ویژه در فیزیولوژى ( Physiology ) فراهم گردید. بنابراین، هنگامى که فلسفه روش آزمایشگاهى را براى بررسى ذهن هموار مىکرد، فیزیولوژى نیز مکانیسمهاى فیزیولوژیک و زیر بناى پدیدههاى ذهنى را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار مىداد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژى، روانشناسى علمى به دست دانشمندانى همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشتهاى جدید شکل گرفت.
ویلهام وونت ( Wilhalm Wundt ) علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژى و آشنا به «روششناسى علمى» نیز بود. وى سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روانشناسى اصرار مىورزید و معتقد بود: روانشناسى باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیدههاى ذهنى را که آمادگى پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکى دارند، مىتوان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهاى عالى ذهنى مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روشهاى دیگر مىباشد. اما پس از مدتى نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روانشناسى در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربى پیوست.
به درستى، فلسفه از دیرباز خود را متولّى روانشناسى مىدانسته است؛ زیرا کاوشهاى روانشناختى همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روانشناختى بیش از 24 قرن قبل ـ یعنى از دوران فلسفه یونان باستان ـ تا اواخر قرن نوزدهم، بخشى از فلسفه به شمار مىرفت و در بطن آن رشد یافت. (16)
در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهاى انسان در بخشى از فلسفه به نام «علمالنفس» مىپرداختند. بدینسان، روانشناسى تحت عنوان علمالنفس، قرنهاى متمادى به عنوان یکى از شاخههاى اصلى فلسفه در مراکز علمى جهان، بخصوص در ایران تدریس مىشد و کمتر فیلسوف و متفکرى را از زمان ارسطو تا ملاصدرا مىتوان یافت که به مباحث احساس، (17) ادراک، (18) تفکر (19) و توانایىهاى ذهنى (20) نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهى نیز با روشهاى شبه تجربى (21) داورى شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روشهاى فلسفى، (22) حیات ذهنى (23) بشر شناسایى گردد.
بر این اساس، مىتوان گفت: فلسفه در طول قرنها نظریههایى را صورتبندى کرده است که مبناى فلسفى روانشناسى نوین را تشکیل مىدهند. از اینرو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روانشناسى» باشند؛ چرا که ایشان بىتردید براى اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادى روانشناختى را مطرح نمودهاند. از اینرو، هر مکتب روانشناسى از طریق پیشفرضهاى پنهان و آشکارى که ریشه در تعالیم فلسفى داشته، تکامل یافته است و نظریههاى روانشناختى اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفى گذشته یا معاصر مىباشند، به گونهاى که با در نظرگرفتن زیرساخت فلسفى مکاتب، مىتوان ربط آنها را به تعالیم فلسفى گذشته پیدا نمود و حتى آنها را طبق مبانى فلسفهشان طبقهبندى کرد. (24) «البته وسعت تأثیرى که تفکر فلسفى بر روانشناسى نوین داشته است، در مورد کشورهاى گوناگون فرق مىکند. از اینرو، مىتوان گفت: به طور کلى، روانشناسى اروپایى فلسفىتر و نسبت به جریانهاى فلسفى حسّاستر از روانشناسى امریکایى بوده است.» (25)
در اینجا، به برخى از این تأثیرات اشاره مىشود و به دلیل آنکه غرب روانشناسى ارسطویى را با آغاز عصر نوزایى پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع مىشود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزى و تعقّل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربى» نگرش مثبت داشت، به گونهاى که معتقد بود: سرچشمه همه دانشها «تجربه حسى» (26) است. وى در تشریح دیدگاه تجربهگرایانه خود، قوانین «تداعى» (27) را تدوین نمود و اصول تداعىاش بعدها پایههاى مکتب «تداعىگرایى» (28) را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیمترین تأثیر را بر روانشناسى علمى گذاشتند و هنوز هم بخش عمدهاى از روانشناسى به حساب مىآید. (29)
از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت مىباشد که فلسفهاش بر نسلهاى بعدى تأثیرى عمیق و گسترده داشته و به روانشناسى خدمتهاى زیادى کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را براى مطالعه علمى انسان هموار کرد. او فیزیولوژیستها را واداشت تا روش کالبد شکافى را به منظور بهتر شناختن ماشین بدن، به کار گیرند و از آنرو که مىپنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکى شبیه هستند، مطالعه حیوانات براى شناخت انسان، از احترام ویژهاى برخوردار شد. از اینرو، راه را براى «روانشناسى فیزیولوژیک» (30) و «روانشناسى تطبیقى» (31) هموار نمود.
توماس هابز ( Thomas Hobbes ) با اعتقاد به اینکه تأثرات حسى سرچشمه همه دانشها هستند، مکتب تجربهگرایى (32) را بازگشایى کرد و با این ادعا که رفتار انسان به وسیله میلها یا بیزارىها کنترل مىشود، اندیشه جرمى بنتام ( Jermy Bentham ) را سامان بخشید که بگوید: رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است؛ و این همان اندیشهاى است که به وسیله فروید و سایر روانشناسان تحلیلى (33) به کار گرفته شد. (34)
از سوى دیگر، مىتوان به کانت اشاره کرد. وى معتقد بود: آنچه را ما به طور هشیار تجربه مىکنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسى حاصل از جهان تجربى قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطرى مىباشد و از اینرو، فلسفه کانت را مىتوان پیشاهنگ «روانشناسى خبرپردازى» (35) و علمشناختى دانست. و در نهایت، مىتوان از جانلاک ( John Lock )، فیلسوف تجربى انگلیسى، نام برد که موضع رفتارگرایان (36) بر اساس نظریه وى استوار است. (37)
بنابراین، کوششهایى که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را براى مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روانشناسى یکى پس از دیگرى در کمتر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون مىتوان با برنتانو Brentano )) همعقیده بود که مىگفت: روانشناسى هم یک علم تجربى است و هم یک دانش غیر تجربى و غیر عینى. غیر عینى بودنش به این دلیل است که از پدیدههاى ذهنى (38) و روابط آنها بحث مىکند و عینى بودنش به خاطر آن است که حالات روانى را مورد پژوهش قرار مىدهد. (39)
بر این اساس، مىتوان گفت: هرجا در روانشناسى توجه به درک مبانى نظرى و پدیدههاى روانى و روابط آنها با بدن بیشتر باشد، به فلسفه نزدیکتر مىشویم و هرجا به جهتگیرى زیست شناختى و مبانى فیزیولوژى متمرکز شویم، به مباحث صرفا روانشناسى نزدیک شدهایم.
بنابراین، نمىتوان روانشناسى را علمى کاملاً تجربى دانست؛ زیرا به گفته یونگ ( Jung )، «همین که روانشناسى صرفا یکى از فعالیتهاى مغزى تلقّى شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتى خود را بلافاصله از دست مىدهد و حاصل عمل غدد داخلى و در ردیف یکى از شاخههاى فیزیولوژى به شمار مىرود و به بیان اریک فروم ( Erick Frome )، روانشناسى به صورت علمى درمىآید که فاقد موضوع اصلى خویش، یعنى روح انسان است.» (40)
بدینسان، روانشناسى خواه ناخواه باید با واقعبینى تمام، مسائل فلسفى مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعى زیربناى حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که مىتوان با نفى مسأله نفس و بدن، رابطه روانشناسى را از فلسفه گسست؛ چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روانشناسى است.
مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آنها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفى است که در نحوه نگرش روانشناختى مؤثر بوده و در مکاتب روانشناسى نیز مطرح شده است. مسألهاى که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفى مورد بررسى قرار گرفته است و در تمام فرهنگها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسألهاى انسانى و جهانشمول گشته است.
به نظر مىرسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آنها، اولین و محکمترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روانشناسى را همواره برقرار نموده است. درست است که روانشناس از عوارض ذاتى روان سخن مىگوید و به حالات، فعالیتها، زمینهها و به عوامل مادى یا تجلّیات رفتارى روان مىپردازد و قانونمندىهاى آنها را از راههاى تجربى تبیین مىکند، اما یک علم معتبر روانشناسى باید بر مقدّمات و مبانى فلسفى معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبناى منطقى است که دانش معتبر روانشناسى بر آن بنیاد نهاده مىشود.
از سوى دیگر، برخى یافتههاى تحقیقات روانشناختى نیز در صدد حمایت و یا تضعیف برخى فرضیههاى فلسفى بوده و یا خود فرضیهاى تازه مطرح مىسازند و از اینرو، فیلسوفان هم براى ارائه نظریات معتبر، به یافتههاى قانونمند و متقن روانشناسان احتیاج مبرم دارند؛ زیرا تمام فعل و انفعالات مادى و فیزیولوژیک، که علم بدانها دست یافته، مقدّمه تحقق امور روانىاند و آنجا که نظریهپردازى در ارتباط با کنشها و فعالیتهاى پیچیده ذهنى نظریاتى ارئه دهد، تازه کار فیلسوف شروع مىشود که آیا مىتواند آنها را مادى فرض نماید یا خیر.
بدینروى، تا حدى پذیرفته شده است که با مباحث صرفا فلسفى و بدون در نظر گرفتن فعالیتهاى عصبى مغز و دادههاى روانشناسان، نمىتوان رفتارهاى کلى را توجیه و تبیین نمود و از سوى دیگر، با تمرکز محض روى مکانیسمهاى عصبى و بدون توجه به یافتههاى فلسفى، نمىتوان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پى برد. از اینرو، با توجه به تجربههاى با ارزش به دست آمده، برخى روانشناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشى را به نام «روانشناسى فلسفى» (41) به وجود آوردهاند که زمینهاى براى بحث در مورد مسائل نظرى گوناگون روانشناسى از دیدگاه فلسفى فراهم آورده است.
خلاصه اینکه اگرچه روانشناسى و فلسفه جدایى را کاملاً پذیرفتهاند و روانشناسى تحت تأثیر علم و روششناسى علمى، خود را به ظاهر از قید وابستگىهاى فلسفى رها ساخته و به صورت علمى مستقل در آمده است و اگرچه روانشناسى خود را از خانواده علوم تجربى مىداند و بدینسان، پیوند مجدد با فلسفه آسان نمىنماید، اما این دو تنها اسما از هم جدا گشتهاند و نشانههاى فراوانى در دست است که یک دوستى خوب براى هر دو طرف بسیار سودمند خواهد بود؛ زیرا نتایج تحقیقات روانشناسان سبب تکمیل دیدگاههاى فلسفى در مورد نفس و بدن مىشود و یافتههاى فلسفى کمک بزرگى به حل مسائل بنیادى روانشناسى مىنماید.
1. Metaphysical psychology .
2. Prescientific Psychology .
3. Experientialism .
4. Empiricism .
5. Positivism .
6. Materialism .
7. Sensory experience .
8. Positive philosophy .
9. Mentalism .
10. Introspection .
11ـ محمد غروى و همکاران، مکتبهاى روانشناسى و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، 1376، ص 90.
12. Experimentation .
13. Sensationalism .
14. Invitromeasurement .
15و16ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، تاریخچه و مکاتب روانشناسى، ترجمه احمد رضوانى، چ دوم، مشهد، آستان قدس رضوى، 1376، ص 109 / ص 16.
17. Feeling .
18. Perception .
19. Thought .
20. Mental ability .
21. Quasi-Experimental .
22. Philosophy method .
23. Mental life .
24و25ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، پیشین، ص 479.
26- Sense experience .
27. Laws of association .
28. Associationism .
29ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، مقدّمهاى بر نظریههاى یادگیرى، ترجمه علىاکبر سیف، چ سوم، تهران، نشر دوران، 1376، ص 53ـ54.
30. Physiological psychology .
31. Comparative psychology .
32. Empiricism .
33. Analytical Psychologists .
34ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، ص 57.
35. Information-Processing Psychology .
36. Behaviorisms .
37ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، 1376، ص 60.
38. Mental Phenomena .
39ـ کمال خرازى و رمضان دولتى، راهنماى روانشناسى شناختى و علم شناخت، تهران، نشر نى، 1375، ص 12.
40ـ حودیث هوپر و دیک ترسى، جهان شگفتانگیز مغز، ترجمه ابراهیم یزدى، تهران، قلم، 1372، ص 23.
41. Philosophical Psychology .