محمدابراهیم بخشنده (1)
منظور از «خودبنیادى» subjectivism است که از واژه لاتینى « subjectum » و آن هم از کلمه یونانى « hypokeimenon » اخذ شده است. « sub » و « hypo » هر دو به معناى پایه، شالوده و بنیاد مىباشند. « jectum » اسم مفعول از « jectare » به معناى افکندن و انداختن است. هم در دوره یونان و هم در قرون وسطى، واژه مزبور به معناى «موجود عینى و خارجى» به کار مىرفت. « subjectum » با « objecutum » رابطه تضایف دارد که از « ob » به معناى «در مقابل» و « jectum » به معناى افکندن تشکیل شده است. « objectum » چیزى است که ذهنى و قایم به ذهن باشد و در زبان لاتین، دال بر صورت ادراکى مطابق با وجود عینى است. (2)
با آنکه دکارت نیز دو واژه «سوژه» و «ابژه» را به معناى قرون وسطایىاش به کار مىبرد و به قلمرو ذهنى تصورات و تمثّلات اشیا « objective reality » مىگوید، از این دو واژه تفسیرى کرده و حدّ و مرزى براى آن دو قایل گردیده است که باعث بروز معنایى جدید براى آنها مىشود. او با تأسیس اصل « cogito »، «منِ انسانى» را یگانه موجود حقیقى تلقّى نمود که همه موجودات قایم به او و در حکم بازنمودها یا فراروآوردههاى این منِ متفکر ـ یعنى ابژههاى ـ او هستند. از اینرو، دیگر وجود خارجى آنها مطرح نبوده، بلکه حکایت و نمایش ذهنى و متعلّقِ شناخت انسان بودن آنها معتبر است. موجودات دیگر غیر از انسان ـ اعم از خدا و اشیا و حتى انسانهاى دیگر حیثیت ابژکتیو داشته و قایم به سوژه هستند.
در فلسفه کانت است که دو واژه «سوژه» و «ابژه» به معناى امروزى خود و بر عکس دوره قدیم به کار مىروند. کانت « objective » را امرى مىداند که خارج از حیطه سوژه بوده و متعلّق شناسایى یا شىء خارجى است. « subjective » در فلسفه او بر امرى دلالت دارد که در سوژه بوده و از شؤون او محسوب مىگردد. «سوژه» به معناى انسان است از آن نظر که به طریق خاصى فاعل شناساست. در دوره جدید، « subjective » به معناى ذهن مُدرکِ و « objective » به معناى عین مُدرک مىباشند که در مقابل معناى یونانى و لاتینى قرار دارند. (3)
در فلسفه هگل، «سوبژکتیویسم» به اوج و تمامیت خود مىرسد و یقین مطلق روح در مقام خود آگاهى بشر حاصل مىگردد. نیچه با آنکه خردهگیرىهاى تندى بر دکارت دارد، اما در همان جهت فکرى او روان شده، منزل کاروان «سوبژکتیویسم» را به آخر مىرساند. ابر انسان او کمال « cogito » دکارت به حساب مىآید. ناگفته نماند که پیش از دکارت و اصولاً از همان دوران پیدایش فلسفه و به ویژه در دوران پیدایش شکّاکیت نیز توجه و گرایش به سوژه موجود بوده و گرچه تفاوتهایى اساسى با مفهوم دکارتى داشته، ولى با این همه، در ذیل به نمونههایى از آنها اشاره مىشود:
1ـ1ـ از سده چهاردهم میلادى در اروپا و به ویژه ایتالیا جنبشى پدید آمد که به «اومانیسم» معروف شد. دانته (1265 ـ 1321)، پترارک (1304)، بوکاچیو (1313ـ 1375) و دورنزو والا (1407ـ 1457) را مىتوان از جمله کسانى نام برد که در پیدایش و توسعه این جنبش نقشى اساسى ایفا نمودهاند. این نهضت در قرون 17 و 18 توسط دانشمندانى همچون ولتر، روسو، منتسکیو، دیدرو، دالامبر، لاک، هیوم، کانت و هگل تداوم یافت. اختراع دستگاه چاپ در ایتالیا (1460 م) و تأسیس اولین دانشگاه آن کشور که «بولونیا» نام داشت و در اواخر قرن 12 میلادى آغاز به کار کرد، در تداوم این اندیشه مؤثر بود. (4) اومانیستها مهمترین دغدغه انسان را نه کشف اراده خداوند، بلکه شکل دادن به زندگى و جامعه انسانى بر مبناى عقل دانسته، هدف انسان را عبارت از درک مسائل این جهانىِ او عنوان مىکردند، نه عشق و ستایش خداوند. آنها انسان را مرکز توجه خود قرار داده، عقل و روشهاى علمى را از ابزارهاى عمده انسان براى کشف حقیقت به شمار مىآوردند.
1ـ2ـ آگوستین فکر انسان را دلیل بر وجود او مىدانست و معتقد بود که حتى در صورتى شک، نمىتوان در شک داشتن و در نتیجه وجود داشتن تردید نمود. او این ادعا را در کتاب شهر خدا به صورت « si fallor, sum » بیان مىکند که پیشدرآمدى است بر سخن معروف دکارت: «مىاندیشم، پس هستم.» (5) اما نتیجهاى که او گرفت با نتیجه دکارتى بسیار متفاوت بود. او جهان معقول مکتب افلاطونى را با عقل ابدى و لایتغیّرى که خداوند با آن جهان مخلوق را ساخته است یکى مىگیرد. او از «مىاندیشم» نتیجه گرفت که «خدا هست». حقیقت اندیشه نزد او به منزله نشانهاى است از وجود خداوند. بنابراین، ملاحظه مىگردد که نتیجه حاصل از تفکر آگوستین با اندیشه دکارتى فاصلهاى کوتاه و در عین حال، عمیقى دارد. آگوستین در آثار دیگر نیز از شناخت نفس پى به شناخت خداوند برده، شناخت نفس و امور حقیقى حاصل از آن را ناشى از اشراق الهى مىداند. از نظر او، وابستگى انسان به خداوند اساسى و عمیق است. (6)
1ـ3ـ سوفیستها همزمان با پیدایش فلسفه، تعالیمى را مطرح مىکردند که با وجود موضعگیرى فلاسفه در طول تاریخ فلسفه در مقابل آنها، این تعالیم هرگز رو به زوال نرفته و در دوره جدید نیز اهمیت و توجه بیشترى نسبت به آنها مبذول شده است. سوفیستها ـ بر خلاف فلسفه پیشین یونان، که درباره جهان کبیر بحث مىکردند ـ عالم صغیر و انسان را مورد اهتمام خویش قرار داده بودند؛ چنانکه سوفوکلس مىگفت: «معجزات در جهان بسیارند، اما هیچ معجزهاى بزرگتر از انسان نیست» و یا این عبارت مشهور پروتاگوراس که معتقد بود: «انسان معیار همه چیز است، هم معیار باشندههایى که هستند و هم نباشندههایى که نیستند.» ( 7) آنها از حیث روش نیز بیشتر به روشهاى استقرایى و تجربى توجه داشتند. و در نهایت، به لحاظ هدف نیز آنها توجهى به حقیقت عینى نداشتند و در مقابل، به اهداف عملى و امور زندگى اهتمام مىورزیدند. پروتاگوراس، پرودیکوس، هیپیاس و گرگیاس از جمله معروفترین سوفیستها هستند که در حدود قرن پنجم پیش از میلاد مىزیستند.
سقراط (470ـ 399 ق.م) با آنکه در مقابل نسبیت سوفیسم به مفاهیم ثابت و تعاریف کلى توجه نمود و به ابداع فلسفه در مقابل سفسطه پرداخت، ولى با این همه، در پىروى از روش استقرا، تمرکز بر خود انسان و علاقهمندى به رفتار عملى، اختلاف چندانى با سوفیستها نداشت. او عمیقا به ارزش نفس به معناى فاعل صاحب فکر و اراده معتقد بوده و مىخواست دیگران را به تفکر درباره خود و توجه واقعى به اعلى درجه مراقبت از نفس ترغیب نماید. شعار «خودت را بشناس» براى معطوف نمودن توجه به درون و نفس آدمى از جانب او مطرح شده و حکماى طبیعى یونان باستان بدین دلیل که از درون غافل بودند، همواره مورد نکوهش او قرار مىگرفتند. رویکرد سقراط به تفهّم ناب خودشناسى و اهمیت آن را مىتوان در تأمّل سوم دکارت، که دقیقا همان تأکید سقراطى بر فهم ناب خودشناسى است، مشاهده کرد. (8)
البته هرچند در دورههاى مذکور و حتى کم و بیش در بعضى مکاتب دیگر، انسان در کانون توجه قرار گرفته و معیارى براى همه چیز است، اما با وجود این، صرفا در دوره جدید بود که فلسفه جدید به وجود آمد و روش تحققى تازهاى بنا شد که مطابق آن، انسان و ذهن او معیار تعیین حدّ یقینى اشیا قرار مىگیرد و خود را بر اشیا تحمیل کرده، به آنها، تعیّن مىبخشد. در مبحث بعدى، به این طرح نو، که تفاوتى ماهوى و ذاتى با گذشته دارد، اشاره مىشود.
تفوّقِ «من انسانى» بر اصل «مىاندیشم، پس هستم» دکارت، که به قضیه «کوجیتو» یا «کوگیتو» معروف است، بنیاد نهاده شده که با آن انسان مقام تازهاى در هستى یافته و دیگر همچون انسان در قرون وسطى منقاد یک اعتقاد دینى نمىشود، بلکه خود را به نحوى مطلق و بىچون و چرا به صورت موجودى مىشناسد که وجودش یقینىتر از همه چیز است. انسان اصل و بنیادى مىشود که خود بنا نهاده و معیارى براى همه یقینها و حقایق مىگردد. موضوع یقین براى دکارت خود اوست. ماهیت انسان در دوره نوین تغییر یافته و مبدّل به «سوژه» گشته است که مقارن با آن، همه موجودات دیگر، «ابژه» براى این «سوژه» شدهاند. (9)
باور دکارتى به «سوژههاى نوین» منشأ مدعاى متافیزیکى مدرنیته است که عبارت است از این که انسان محور و مرکز عالم است، قادر به شناخت وجود همه موجودات و قادر به معنا کردن آنهاست. انسان مىتواند چیزها را به شیوه دلخواه خود و بنا به میل خود بنامد، بخواند و معنا کند، خود را مالک آنها بداند و حق دخل و تصرف در آنها را براى خویش قایل باشد. (10)
روح قضیه «کوجیتو» عبارت است از: استقلال در تفکّر. دکارت مىخواهد با تجربه شخصى خود، به یقین علمى برسد. رهایى از بند اندیشه تقلیدى قرون وسطى مستلزم استقلال در تفکر است. این استدلال صرفا از این طریق تأمین مىشود که فیلسوف خود یا خویشتنِ خویش را چنان اثبات کند که بدون تکیه بر واقعیتهاى مادى و جسمانى و خارجى بتواند تحقّق داشته باشد. پیام فلسفى قضیه «کوجیتو» دستیابى به چنین استقلالى است. دکارت با این قضیه خویش، شعور و آگاهى را در رأس موجودات قرار داده است و فقط چیزى را مىپذیرد که مستقیما مورد تجربه واقع شده و به شهود درآمده باشد. از شعور است که «من» متفکر به عنوان فاعل و منشأ اثر در عالم هستى سر برآورده است. در نظر دکارت موجودیت به معناى حضور یافتن موجودات در ذهن انسانى است. ذهن انسان معیار تعیین حدّ یقینى اشیاست. انسان در نظر او خود را بر اشیا تحمیل کرده و به آنها تعیّن مىبخشد. همه چیز از دیدگاه انسان معنا یافته و مبدّل به «ابژه» و متعلّق شناخت براى انسان مىگردد. صرفا انسان است که «سوژه» و موضوع و تعیینکننده است. معناى موجودات همان است که انسان درمىیابد و عالم هستى همان مىشود که او مىخواهد. (11)
همانگونه که ذکر شد، دکارت «واژه» « objective » را در برابر « formal » و به معناى قلمرو ذهنى تصورات و تمثّلاتِ اشیا به کار مىبرد. او « objective reality » را به معناى واقعیت در حالتى که در ذهن حضور دارد و « formal reality » را به معناى واقعیت در حالتى که ادراکات ما بدان تعلّق دارند، به کار مىبرد و این کاربرد تفاوتى با مفهوم قرون وسطایى «سوژه» و «ابژه» ندارد، اما آنچه دکارت را در مقام یک مؤسس و فلسفه او را در صدر مکاتب دوره جدید قرار مىدهد، تغییرى است که او از این واژهها مىکند. او «منِ» انسانى را یگانه موجود حقیقى و به تلقّى خودش، یقینى، و سایر موجودات را در حکم «ابژه» براى این یگانه «سوژه» به کار مىبرد که قایم به «سوژه» هستند. در دوره جدید، انسان و حقیقت ذات او به فاعل ادراک مبدّل شده و ماهیت او به ماهیت جدیدى تبدیل مىگردد؛ یعنى ذات او تغییر یافته و به صورت فاعل ادراک درمىآید. او در مرکز جهان است و همه چیز به تبع او، به خواست او و براى او تعیّن مىیابد. (12)
ثنویت دکارتى و تمایز بین نفس و بدن در فلسفه او، منشأ پیدایش اشکالات عمدهاى شده که خود او موفق شد به طور رضایتبخشى آنها را رفع نماید. از اینرو، نظریات مختلفى براى رفع این مشکلات پدید آمده که از عمدهترین آنها مىتوان به دیدگاههاى ماتریالیستها، ایدئالیستها و پدیدارشناسان اشاره کرد. دسته اول به انکار جوهر روحانى پرداخته و انسان را همانند حیوان به نحو ماشینى تبیین کردند. دسته دوم ماده را صورتى از نفس دانسته و به انکار جوهر مادى پرداختند. دسته اخیر صورت تازهاى از هستى را به نام «پدیدار» مطرح کرده و بدین سان، به نفى هر دو جوهر مادى و روحانى پرداختند.
اسپینوزا دوگانگى میان امتداد و فکر را، که در اثر فلسفه دکارت پدید آمده بود، برداشت و هستى را به صورت یک کل یکپارچه، که داراى خصلتها و صورتهاى متنوع است، مطرح کرد. او به پىروى از دکارت معتقد بود که در تمامى مسائل، اعم از نظرى، فلسفى، سیاسى و حتى امور زندگى، باید عقل را به عنوان اولین و آخرین معیار به حساب آورد. او در پىروى از روشن ریاضى نیز با دکارت موافق بود. اعلى مرتبه علم در نظر او عبارت از وجدان و شهود است. البته شهود موردنظر وى ـ همانند شهود عرفا ـ شهودى قلبى نیست، بلکه شهودى است ناشى از عقل. او معتقد بود به چند روش علم براى انسان حاصل مىگردد: از طریق عامه مردم، از طریق تجربه، از طریق ارتباط علّى و معلولى مسائل و در نهایت، از طریق وجدان و شهود. از نظر او، نوع اخیر است که بسیط و روشن و متمایز است و خطا در آن راه ندارد. او برترین طریق را همین طریق اخیر مىداند. وى بُعد و فکر را از جمله صفات بىشمار خداوند دانست که اتصالدهنده موجودات به خداوند هستند. او این دو صفت را نامحدود و نامعیّن و جاوید معرفى نمود که وقتى تعیّن یافتهاند یکى موجب پیدایش اجسام و دیگرى موجب پیدایش م عقولات مىگردد. در نظر دکارت نیز خلود به جوهر، اعم از روحانى و جسمانى، تعلّق گرفته و از اینرو، تمام جواهر طبیعى فناناپذیرند، مگر اینکه خداوند آنها را معدوم سازد.
همچنین «شهود» و «قیاس» به عنوان دو قوّه ذهنى براى شناخت حقیقت توسط دکارت مطرح شده و «شهود» به عنوان علم یقینى مستقیم تعریف شده است. ادراک شهودى دکارت داراى دو شرط است: صریح و متمایز بوده و مستقیما حاصل شده باشد. یکپارچگى مورد تأکید اسپینوزا قبلاً از سوى دکارت در نظریهاش درباره «درخت حکمت» مورد تأکید قرار گرفته بود. دکارت حکمت را به درختى تشبیه کرد که ریشهاش مابعدالطبیعه، تنهاش فیزیک، و میوههایش را اخلاق و طب و مکانیک تشکیل مىدادند. (13)
لایب نیتس را به همراه اسپینوزا و مالبرانش «فیلسوفان دکارتى» (کارتیزین) مىنامند. آنها علىرغم طرح دیدگاههایى متفاوت با دکارت، از همان روش او وارد فلسفه شده و به گفته لایب نیتس، فلسفه دکارت را همانند دهلیزى از حقیقت دانستهاند که باید از آن راه وارد شد، ولى در همانجا توقف نکرد. لایب نیتس ملاحظه کرد که در انسان، روحى هست که با آنکه بعد ندارد، ولى منشأ آثار است و بدین روى از طریق قیاس، به نفس پى برد که در همه موجودات نیز اصل و منشأى وجود دارد که غیر مادى است و عقل با آن که درک صحیح و متمایزى از آن ندارد، ولى به وجود آن حکم مىکند.
به نظر او، جوهر اجسام امتداد نیست و امتداد همانند رنگ و طعم و سختى از اوصاف ثانویه است. واقعیت همان نیرو است که اصلى غیرمادى است و قابل تجزیه و ترکیب نمىباشد. وى نام این واحدهاى غیرمادىِ غیرمتناهى را «مناد» مىنهد. از نظر او، تنها موجودى که عقل ما مجاز است هست بودن آن را تصدیق کند، همان اصل غیرمادى است که نیرو و مناد مىباشد. منادها در همه موجودات البته با درجات متفاوت وجود دارند. او جنبه ایدئالیستى فلسفه دکارت را تعمیم داد و به این قایل شد که همه موجودات داراى اصل و منشأى غیرمادى و روحانى هستند. او درباره فطرى بودن ادراکات نیز از دکارت پیش افتاده و با قایل شدن به بى در و پنجره بوده منادها، در واقع همه ادراکات را فطرى دانسته است. (14) وى با قایل شدن به پدیدار بودن اجسام و صفات آنها و از اینرو، موجود نبودن و واقعى نبودن ماده ممتد و نیز انتزاعى و مخلوق ذهنى بودن زمان و مکان، زمینهاى فراهم نمود تا کانت، فیلسوف هموطن وى، انقلابى در فلسفه ایجاد کند که بنا بر تعبیر خودش، همانند انقلاب کوپر نیکى در علم نجوم است. (15)
کانت خود در مقدّمه ویرایش دوم نقد عقل محض، از انقلاب کوپرنیکىاش در فلسفه سخن مىگوید و تصریح مىکند: اگر در عوض اینکه اعیان را اصل قرار داده و ذهن انسان را با آنها مقایسه کرده، تطبیق دهیم، ذهن خویش را اساس قرار داده و عینها را با آن هماهنگ سازیم، آنگاه مسائل و مشکلات موجود در ماوراءالطبیعه را بهتر و آسانتر حل وفصل خواهیم نمود. به نظر او، ما قادر به شناخت «اشیا فى نفسه» نبوده و صرفا قادر هستیم که پدیدارها را بشناسیم؛ زیرا فقط پدیدارها هستند که تحت مکان و زمان به عنوان صورت ضرورى پیشین و شرط امکان تصور پدیدارها قرار مىگیرند. زمان و مکان خصلت درونى ذهن ماست و از اینرو، وابسته به ذهن مىباشند. (16)
از نظر او، بدین دلیل چیزها را مىشناسیم که خود، آنها را پدید آوردهایم؛ یعنى صورت آنهاست که توسط ما پدید مىآید. براى او، همه چیز «سوبژ کتیو» است؛ زیرا جهانِ نمودارى مشروط به شرایط خود ماست. او در کتاب نقد عقل محض، نظریه سوبژکتیو بودن و پیش از تجربه بودن زمان و مکان، و بعدها نظریه سوبژکتیو بودن مقولات را، که کارشان ساختن ابژکتیویته کل جهان تجربه است، مطرح نمود. مقولات او در واقع میراث تصورات فطرى دکارت مىباشند. او «سوژه» را به معناى انسان از آن نظر که به طریقى خاص فاعل شناساست و «ابژه» را به معناى متعلّق شناسایى یا شىء خارجى به کار مىبرد. موجودیت شىء ابژه بودنش براى سوژه است. در فلسفه او، موجود بدین دلیل موجود است که مورد تجربه و ادراک خاص سوژه است. ذهن به صورت پیشینى در مرحله احساس دو عنصر زمان و مکان را به عنوان عناصر پیشینى شهود حسى و در مرحله فهم، دوازده مقوله را، که مفاهیم محض و غیرتجربى پیشینى فاهمهاند، به معرفت مىافزاید. بدین سان، کلیت و ضرورت، که لازمه معرفت بوده و برخاسته از ساختار خود ذهن است، حاصل شود. (17) کانت مبانى فلسفه خویش را از دکارت به ارث برده و خود زمینه پیدایش مکاتب مختلفى را در فلسفه غرب دوران جدید پدید آورده است. از جمله این مکاتب مىتوان به ایدئالیسم ذهنى فیشته، ایدئالیسم عینى شیلنگ و به ویژه ایدئالیسم مطلق هگل که جامعترین نظام فلسفى نامیده شده است، اشاره کرد.
هگل با تأکید بر فاعلیت شناسا، به فلسفه دکارت به عنوان مرحلهاى در گسترش اصالت معناى مطلق نگریسته و از دکارت به عنوان بنیانگذار حقیقى فلسفه جدید ستایش نموده است. در فلسفه هگل، ایمان به قدرت فلسفه نظرى نابترین و با شکوهترین شرح و بیان خود را یافته و جهان و تاریخ بشرى جز فرانمودى عینى از عقل آفریننده نمىباشد. کار فلسفه به نظر او، باز ساختن زندگانى مطلق یا روح است؛ یعنى فلسفه باید ساختار پویایى عقلانى و فرایند غایتمند یا جنبش عقل کیهانى را در طبیعت و در سپهر روح انسانى به طور نظاممند نشان دهد. (18)
این عبارت معروف او، که «آنچه واقعى است، معقول است و آنچه معقول است، واقعى است» بدین معناست که اشیا صرفا بدین دلیل موجودند که ذهن به آنها مىاندیشد؛ همانگونه که خود ذهن نیز بدین دلیل وجود دارد که مىاندیشد. او «مىاندیشم، پس هستم» دکارت را گامى به پیش برد و نه تنها از اندیشه «من»، وجودم را نتیجه گرفت، بلکه معتقد است که اندیشهام وجودم را مىآفریند. به گفته او «بودن یعنى اندیشیدن.» (19)
وى در فلسفه خویش از عقل ـ یعنى ذات مطلق ـ آغاز کرده، سرانجام نیز به ذات مطلق مىرسد. تمامى فلسفه او عقل است که به وجوه گوناگونى بروز مىکند؛ یعنى فلسفه طبیعت او همان عقل است که حالت برون ذاتى اختیار کرده و مرحلهاى است که عقل براى رسیدن به مقام روحانیت باید از آن بگذرد. منطق وى بیان اصولى است که عقل در تعقّل معقولات و موجودات از آنها پىروى مىکند و در نهایت، در فلسفه روح او نیز، عقل به معرفت خویش، یعنى به شناخت حقیقت، مىرسد. (20)
یقین مطلقِ روح در مقام خود آگاهى بشر در فلسفه هگل حاصل مىشود که این به منزله خود بنیادى تام و تمام است. ایدئالیسم مطلقِ او جامعترین نظام فلسفى و اوج و تمامیت «سوبژکتیویسم» است. او به اتفاق دیگر عقیده باوران هموطن خویش (فیشته و شلینگ) با آنکه کار خویش را از کانت شروع نمودند، ولى فروتنى او را در تعیین حدّ و مرز شناسایى به کنار نهاده و درصدد برآمدند تا بگویند که خدا پیش از آفرینش و در طى آفرینش چگونه مىاندیشیده است؛ یعنى آنها به اندیشههاى خداوند اندیشه کردهاند.
نیچه در نیمه دوم قرن نوزدهم انتقادات تندى بر ضد فلسفه، اخلاق و مسیحیت مطرح ساخته است. او معتقد است که معرفت اصیل و حقیقى به دوران یونان پیش از سقراط تعلّق داشته و دورهاى که با سقراط و افلاطون شروع شده، دوره زوال و انحطاط مىباشد. به نظر او، هرچه از آن زمان به این سو مىآییم، این انحطاط بیشتر و گستردهتر مىگردد. او طرد و تحریم فلسفه را عنوان کرده و در مقابل، بازگشت به دوران پیش از سقراط و زایش مجدّد داستان غمانگیز «زندگى دیونیسوسى» را مطرح مىکند. (21)
هایدگر معتقد است که نیچه با آنکه موضعگیرى تندى علیه مابعدالطبیعه دارد، ولى با این همه، فلسفه او به مابعدالطبیعه تعلّق داشته و اراده معطوف به قدرت وابر انسان او در واقع اوج و کمال کوجیتوى دکارت مىباشد. هایدگر تفکر از افلاطون و ارسطو تا نیچه را مبتنى بر قول به اصالت موجود دانسته است و باور دارد که با این تفکر، حقیقت وجود از یاد مىرود و از آن غفلت مىگردد. وى ذات آدمى را عین حضور در برابر وجود مىداند و بحث گذشت از تفکر حصولى مابعدالطبیعى و رسیدن به تفکر مبتنى بر حضور و ذوق را طرح مىکند. (22) به اعتقاد او، متافیزیک ارسطویى در ابتداى دوره جدید مبدّل به سوژه دکارتى شده و بعدها در شکل هگلى خود بیانگر مدرنیته گردیده است. او باور به «سوژه» و تلقّى انسانگرایى از حقیقت مطلق را سقوط به «نیهیلیسم» مىداند. با کوگیتوس دکارت، هستىشناسى به انسانشناسى مبدّل شده است و هستى به بازنمایى و بازنمود تقلیل مىیابد؛ انسان مرکز همه چیز شده و مکاشفه حقیقت به کنار نهاده مىشود. (23) وقتى انسان مبدّل به نخستین و تنها سوژه واقعى مىشود، آنگاه از حیث وجودى و به طور حقیقى انسان بنیاد همه چیز قرار گرفته، دایر مدار موجود بما هو موجود مىگردد. انسان در دوره جدید، جهان را به نقش و تصویر مبدّل کرد و همه موجودات را تابع حیات انسانى نمود. «تصویر» به معناى صورتى مصنوع است که مخلوق ابداع بشرى است که آن را متمثّل کرده و پیش رو قرار مىدهد. او در مقامى قرار مىگیرد که حدود موجودات را تعیین مىکند و خطوط کلى آنها را ترسیم مىنماید. (24)
«پست مدرنیسم» به عنوان مجموعهاى پیچیده و متنوّع از اندیشههاى پدید آمده از اواخر دهه 1960 به جاى فراروایت، شناخت عقلى حقیقت، واقعگرایى و پیشرفت، مرکزیت سوژه، ساختگرایى، بهرهگیرى از تفکر استدلالى و علمى و مانند آن که در مدرنیسم بر آنها تأکید مىشده است، بر استفاده از مفاهیمى همچون تکثّر و نسبیت، ابهام و عدم قطعیت، فرهنگ بومى و محلّى، روایتهاى خُرد و کثیر، ردّ ساختگرایى و طرح پساساختگرایى تأکید مىکند. فوکو، لاکان، بارت، لیوتار، دریدا، بودریار، کریستوا، کافکا و اندرسون از جمله معروفترین متفکران پستمدرن هستند که حملات تندى بر کوجیتوى دکارت و فردگرایى نموده و به پىروى از هایدگر، نیچه و مارکس بر زبان مشترک، پىروى از تاریخ شیوههاى متفاوت و لزوم گذر از نسبیتگرایى ناشى از سیطره فناورى تأکید کردهاند. (25)
*. دانشجوى دکترى فلسفه دانشگاه آزاد اسلامى ـ واحد علوم و تحقیقات تهران.
1ـ پرویز ضیاء شهابى، درآمدى پدیدارشناسانه به فلسفه دکارت، تهران، هرمس، 1377، ص 77ـ78.
2ـ شهرام پازوکى، «دکارت و مدرنیته»، فصلنامه فلسفه، سال اول، ش 1 (پاییز 1379)، ص 175ـ178.
3ـ معصومه سلیمانى، «تبارشناسى اومانیسم»، روزنامه ایران، ش 2813، 2/5/1381.
4ـ کریستوفر استید، فلسفه در مسیحیت باستان، قم، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1380، ص 343.
5ـ دیوید لاسکم، تفکر در دوره قرون وسطى، ترجمه محمدسعید حنایى کاشانى، تهران، قصیده، 1380، ص 20.
6ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ترجمه سید جلالالدینمجتبوى،تهران،انتشاراتعلمىوفرهنگى،1362،ص102.
7ـ حمیدرضا یوسفى، سقراط و هنر نیندیشیدن، تهران، نشر ثالث، 1380، ص 98.
8ـ شهرام پازوکى، پیشین، ص 174.
9ـ بابک احمدى، معمّاىمدرنیته، تهران،نشرمرکز،1377،ص 85.
10ـ منوچهر صانعى درّه بیدى، فلسفه دکارت، تهران، الهدى، 1376، ص 83ـ86.
11ـ فردریک کاپلستون، دکارت، ترجمه على کرباسىزاده اصفهانى، تهران، مؤسسه انتشارات مدینه، 1379، ص 127.
12ـ محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا، تهران، زوّار، 1372، ج 2، ص 32ـ55.
13ـ همان، ص 75ـ85.
14ـ گتفرید ویلهلم لایب نیتس، منادولوژى، ترجمه یحیى مهدوى، تهران، خوارزمى، 1375، ص 65.
15ـ شرفالدین شرف خراسانى، از برونو تا کانت، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1376، ص 255.
16ـ کریم مجتهدى، فلسفه نقادى دکارت، تهران، مؤسسه نشر نما، 1363، ص 21.
17ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه از فیشته تا نیچه، ترجمه داریوش آشورى، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، 1367، ص 175.
18ـ ج. برونوفسکى و ب. مازلیش، سنّت روشنفکرى در غرب، ترجمه لىلا سازگار، تهران، آگاه، 1379، ص 633.
19ـ محمدعلى فروغى، پیشین، ج 3، ص 74.
20ـ فریدریش ویلهلم نیچه، زایش تراژدى، ترجمه رؤیا منجّم، نشر پرسش، 1377، ص 155.
21ـ مارتین هایدگر، راه بازگشت به درون سرزمین مابعدالطبیعه (فلسفه و بحران غرب، نوشته هوسرل و دیگران، ترجمه رضا داورى اردکانى و دیگران)، تهران، هرمس، 1378، ص 110ـ116.
22ـ بابک احمدى، پیشین، ص 230ـ240.
23ـ مارتین هایدگر، «عصر تصویر جهان»، ترجمه حمید طالبزاده، فصلنامه فلسفه، سال اول، ش 1، پاییز 1379، ص 140ـ150.
24ـ حسینعلى نوذرى، پست مدرنیته و پست مدرنیسم، انتشارات نقش جهان، 1379